رمان دلباخته پارت 250

4.1
(136)

ترسیدم پشتِ تلفن بگم غش و ضعف کنه بنده خدا… تنهایی بد چیزیه، مادر… خدا برای هیچ بنده ای نخواد که چراغ خونه ش خاموش شه و یه در و دیوار خالی براش بمونه

دستش را به نرمی می فشارم.

– شما هیچوقت نذاشتین احساس تنهایی کنه… حداقل من اینجور فکر می کنم

زنگ گوشی نمی گذارد حرفش را بزند.
امیر حسین است که نمی دانم شک به دلش افتاده یا بی دلیل زنگ می زند.

– جونِ دل مادر جون؟ بگو دختر قشنگم، چی شده، مادر؟

پشت چراغ قرمز می ایستم.
نگاه به نیم رخش می کنم.

برای لحظه ای به آن ترس لعنتی فکر می کنم.
رستا به او عادت کرده و عاشقانه دوستش دارد.

با خودم می گویم اگر این یکی آمد و مادرانه هایش کمتر می شد جواب رستا را چه می دادم؟

– عِب نداره، مادر… فدا سرت، شکلات بریز روش، مامان مریم بیشتر دوس داره، قربونت برم

نگاه به من می کند.
انگشت اشاره اش در هوا تاب می خورد.

انگار که برای سید خط و نشان می کشد.
شاید هم برای عباس بیچاره.

– چی شده، سید؟! مگه من دستم به اون عباس نرسه، چیکار بچه م داره، ها! بگو حاج خانم گفت اون مغازه و هر چی توش هست مالِ بچه مه، نبینم چیزی خواست بهش ندی ها، گفته باشم

نمی دانم سید چه می گوید.
باشه ای حواله اش می کند.

– لوسش کردین، مادر جون… فکر کرده اونجام خونه س که چوقولی عباس بدبخت و به شما کنه

تا سرِ شب که سید می آید پشتیِ رستا را می کند.
حریفش نمی شوم، هرگز.

حرف رستا که وسط باشد، کوتاه نمی آید.

دخترک روی زانوی بی بی نشسته و شیرین زبانی می کند.
سینی چای را روی میز می گذارم.

زری خانم با چشم و ابرو اشاره می کند.
دست روی ران سید می گذارم و می نشینم.

آهسته لب می جنباند.

– مخلصِ خانم خودم، خوبی تو؟!

– پیش تو مگه می شه بد باشم!

نگاه باریکش در صورتم می چرخد.

– پس چرا رنگ و روت پریده! اونوقتی رفتی تو دستشویی بالا آوردی؟ می خوای بریم درمونگاه؟

معطل جواب من نمی ماند.

– حاج خانم؟ مریم از کِی حالش بده؟ من نباید بدونم!

مادرش نگاه به من می کند.

– ای بابا، هیشکی نمی خواد جواب ما رو بده؟!

پشت چشم نازک می کنم.

– جواب شما اینجاس، اقا امیر حسین، بفرما

برگه آزمایش را از جیب پیراهنم بیرون می کشم.

–  شوخیت گرفته، مریم؟! من می گم واسه چی… بده ببینم اینو

برای لحظه ای ساکت می شود.
با دهان نیمه باز جوری نگاهم می کند که هرگز ندیده ام.

زبانش بند آمده انگار.
دهانش مثل ماهیِ بیرون از آب باز و بسته می شود.

صدای بی بی از انطرف می آید.

– چی بود، ننه؟ با توام، امیر حسین؟

سید اما فقط من را نگاه می کند.

– تو… تو جدی جدی حامله ای؟

چشم باز و بسته می کنم.
یک دفعه از جا می پرد و فریاد می زند.

– من… یعنی… قربونت برم خدااا، چاکرتم اوس کریم

سمت من می چرخد.
سر جلو می کشد.

– می دونی چقد می خوامت، نه؟

خودش گفته بود که از جانم بیشتر می خواهمت.
من اما برایش جان می دادم.

پیشانی ام را می بوسد، عمیق و طولانی.
من اما می دانم که به این کم راضی نمی شد.

رستا را می بینم که لب و لوچه اش آویزان است، آبی چشمانش را  می دزدد از من.

انقدر عقلش می رسد که احساس خطر کند.
و من به امن ترین جای دنیا دعوتش می کنم.

سر روی شانه ام می گذارد.

– می خوای…می خوای نی نی بیاری، مامان جون؟

بغض صدایش قلبم را مچاله می کند.

– تو دلت نمی خواد یکی باشه که با هم بازی کنین؟

دلش می خواهد اما، او هم انگار مثل من می ترسد.

– دختر قشنگِ بابا کی بوده؟ نفس بابا چی، کجاس این خانم ریزه؟ قایم شده، اره! الانه که بیام بخورمش

سید می گوید و جلو می آید.

دیدی پیدات کردم، بابایی… رستا؟

افسار اشکم با دیدن صحنه ی پیش رو رها می شود.

رستا جوری در آغوش سید فرو می رود که قبلش را انگار از یاد می برد.

سکوت گاهی آزار دهنده است.
نمی دانم چرا صدای بی بی در نمی آید.

نگاهش می کنم.
او فقط گریه می کند.

دستانم را دور شانه اش حلقه می کنم.

– قربون اشکات برم، بی بی جون… می ‌شه بس کنی، جون امیر حسین؟

با چشمان خیس می خندد.
جانش به جان سید بند است، می دانم.

رستا هر از گاه بهانه می گیرد.
کمتر از پیشِ من دور می شود.

الهه می گوید کم کم عادت می کند.
من اما برای بعدش دلم شور می زند.

زری خانم گفته بود حرف دارم با شما.
الهه با چشم و ابرو اشاره می زند.

سر به دو طرف تکان می دهم.
لب هایم بی صدا “نمی دانم” را ادا می کند.

– ساعد جان، پسرم؟ بچه ها رو می بری تو حیاط یکم بازی کنن، حواست بهشون باشه، مادر… خب؟

– چشم مادر جون

نگاه ها سمت زری خانم است و هنوز نمی دانم برای چه ما را دور هم جمع کرده و حرفش چیست!

زبان روی لبش می کشد.
نگاه به عکس حاج مهدی می کند.

شاید خنده تون بگیره، ولی منم عین شما دو تا تو همین خونه بزرگ شدم… بهش انس گرفتم و کم کم پیر شدم… حتی وقتی احمد رضا رفت، هیچکدوم راضی نشدیم که از اینجا بریم… من هنوز گاهی وقتا صدای خنده و دعواهاتون و می شنوم، عجیبه، نه؟

دستی به پیشانی می کشد و سر می چرخاند.

– روزی که مریم بهم گفت نمی خواد از اینجا بره، دو رکعت نماز شکر خوندم… کم چیزی نبود، می تونست زندگیش و سوا کنه، ولی نکرد

لبخند می زند.

– با منِ پیرزن کنار اومد

سر کج می کنم.

– مادر جون؟

چشم باز و بسته می کند.

– شوخی کردم، مادر… به دل نگیریا

– صاحب اختیارین، قربونتون برم

– بذارید برم سر اصل مطلب… می خوام اینجا رو خراب کنم، دو طبقه ازش در بیاد… فقط می مونه…

سید حرفش را قطع می کند.

– یعنی چی، حاج خانم! خراب کنم از کجا اومد؟!

– می ذاری حرفم و بزنم یا نه؟

مکث کوتاهی می کند.

– امان از ‌شما جوونا که عادت نکردین یه ذره صبر کنین… نیست، اقا امیر حسین!؟

سید نگاهش را پایین می کشد.

– داشتم می گفتم… می مونه رضایت الهه خانم، که تو این خونه سهم داره… هر چی باشه خونه ی باباشه، اونم باید راضی باشه

خیرگیِ نگاهش را به چشمان الهه می دوزد.

– نظرت چیه، مادر؟ می ذاری من اینکارو بکنم؟

سید جلوتر از او حرف می زند.
فقط با یک چرای ساده.

– چرا نداره، مادر… بچه ها بزرگ می شن، هر کدوم یه اتاق می خوان، بعد کم کم می خوان دوستاشون و دعوت کنن، مهمونی بگیرن… آخه تو نیم وجب جا می شه اینکارا رو کرد، پسر!

همه در سکوت نگاهش می کنیم.

– من فقط نمی خوام به اونجا برسه که حوصله مون از هم سر بره، یا از هم فرار کنیم، چون هر کدوم می خوایم برای خودمون زندگی کنیم

الهه بلند می شود، با پشتِ دست اشکش را پاک می کند.
روی زانو جلوی مادرش می نشیند.

– تا حالا کسی بهت گفته شبیه فرشته هایی، مامان؟

روی موهای الهه را می بوسد.

– سهم من ازین چاردیواری فقط یه مادره که با دنیا عوضش نمی کنم… یه فرشته که نمی دونم چجوری می تونه اینهمه مهربون با‌‌شه

اشک از گوشه ی چشمم سُر می خورد.

گفته بودم که او یک فرشته است که روی زمین راه می رود.

– شما چی اقا مجید؟ نظرت چیه، مادر؟

از گوشه چشم می بینم که دستش به سینه می چسبد.

– ما مخلص شمام  هستیم، حاج خانم… صاحب اختیارین، هر چی خودتون صلاح بدونید حکماً درسته

لبخند شیرینی می زند.

– زنده باشی، پسرم

نگاهش به من عمیق است و طولانی.
من اما فکرش را می خوانم.

– هر چی شما بگید همونه، مادر جون

اشاره می کند بیا.
جلو می روم و او ازجایش بلند می شود.

من و الهه را با هم بغل می گیرد.
پلکِ نمدارش را بهم می زند.

تکان خوردن لب هایش را می بینم اما، صدایش در نمی آید.

سید یا علی می گوید و بلند می شود.

– بریم اقا مجید، بریم آتیش و درست کنیم که الانه صدای بچه ها بلند ‌شه

دور هم شام می خوریم، کمی بعد خانه خلوت می شود.
نیمه شب است و من گوش به حرف های سید می دهم.

عادتش دستم آمده.
هر از گاه حرف های جدی و گاهی سر به سرم می گذارد.

می سپُرم تو محل تا یه خونه بابِ دلش پیدا شه… خدا وکیلی موندم که چجوری تونست همچی تصمیمی بگیره! این خونه براش پُر از خاطره س، بقول خودش اینجا بزرگ شد، پیر شد، داغ پسرش و دید، بعدشم که حاجی رفت و … من جاش بودم بعید می دونم راضی می شدم، ولی اون دل گنده س، انگاری جا واسه همه هست، غریبه و آشنا ور نمی داره، بچه هاش به کنار

نگاهم به چشمانش گره می خورد.
دست دور شانه ام می اندازد و نفس لای موهایم می کشد.

– دوسِت دارم، مریم

منظورش را می فهمم.
گفته بودم که هرگز از مادرش جدا نمی شوم.

می گوید و لبش به شقیقه ام می چسبد.
من را سمت خود می کشد، میان بازوهایش.

– شما نمی خوای یه بوس به شوهرت بدی، خانم!

خنده ام می گیرد.
تنم را به خود می فشارد.

– می خندی، اره؟! می دونی باز من قراره چند وقت برم تو قرنطینه! یه ذره دلت برام نمی سوزه، جاش می خندی، وروجک!

دستی به محاسنش می کشم.
حرارت بدنش داغم می کند.

– عاقبت شیطونی همینه دیگه، می خواست جات و سوا کنی تا…

– خیال کردی… حالا که اینطور شد تا موقع تبعیدی هر شب در خدمتم، قبول؟

– امیر حسین؟

گودی گردنم را با نفسش پُر می کند.

– جونِ دلِ امیر حسین

سرِ انگشتانش بدن برهنه ام را نوازش می کند.
لبخند شرورانه ای می زند.

صورتش را نزدیک می آورد.
تخس نگاهم می کند.

لبم را می بوسد و تنم را مال خود می کند.

نفس های منظمش را می شمارم.
لبش به سینه ام چسبیده و پرده چشمانش کشیده است.

****

“چند سال بعد”

سینی چای و ظرف شیرینی را روی تخت چوبی می گذارم.

سید داخل خانه است، نماز می خواند.

– دستت درد نکنه، دخترم

لبخند می زنم به صورت مهربانش.

– نوش جان

نفسش را بلند رها می کند.

– تو رو خدا ببین، معلوم نیست این دو تا چه بلایی سرِ خاک باغچه آوردن که حالا می خوان درستش کنن

– شمام که قربونتون برم از گل نازک تر بهشون نمی گید! آخه اینطوری که نمی شه، مادر جون

خیرگیِ نگاهش را برنمی دارد و لبخند می زند.

– چرا نشه، مادر! اینجا نکنن، پس کجا بچگی کنن… خونه ی خودشونه، فدای یه تارِ موشون، بزنن خراب کنن، آباد نمی شه!؟

می گوید و از تخت پایین می رود.
می رود پیشِ بچه ها.

خودش می گوید مغز بادام اند.
نفس که می کشند هوای خانه تازه می شود.

دست زیرِ چانه می گذارم و نگاه شان می کنم.
ذهنم انگار گذشته را ورق می زند.

یادم به انروز می افتد که خانه ی قدیمی را ترک کردیم و من هنوز با آن ترس لعنتی کلنجار می رفتم.

نیمه شب بود که برای یکبار دیگر مادر شدم.

و بعد از آن بود که دیوار ترس من فرو ریخت و به این باور رسیدم که اشتباه از من بود.

من انگار یادم رفته بود که مهربانی حد و مرز نمی شناسد برای او که جای مادرم نشسته بود.

چشم باز و بسته می کنم.

تصویر دختر بچه ای را می بینم که حالا می داند پدر واقعی اش کیست و مردی که بابا خطابش می کرد کجای زندگی اش قرار گرفته.

من به تنهایی از پسش برنمی آمدم.
کمک لازم بود تا ذهن و روحش را آماده می کردم.

قبل از آن که یک نفر قلب کوچکش را زخمی کند.
صدایش در گوشم پژواک می شود.

– من الان مریض شدم که اومدیم دکتر، مامان جون؟

موهای نرم و لَختش را نوازش کردم.

خیره در چشمان رنگی اش لب جنبانم.

– نه، مامانی… اومدیم فقط با خانم دکتر یکم صحبت کنیم، همین

باورش سخت بود.
برای دختر بچه ای که فقط هشت سالش بود.

زمان را جلو می برم و به روزی می رسم که مردمک های آبی اش به عکسی که میان انگشتان لرزانش سُر می خورد، چسبید و چانه اش لرزید.

حریف بغضش نمی شد انگار.
نگاه خیسش قلبم را مچاله کرد.

– بابای… من… اینه؟

جای من، دکتر جوابش را داد.
به زبان خودش.

– پس… بابا سید… اون بابای من نیست!؟

گریه می کرد و عکس حامد روی سینه اش تکان می خورد.
لحظه ای بعد صدای باز و بسته شدن در آمد.
گوشم از صدای مردی پُر شد که هرگز پدرانه هایش کم نبود.

دختری که من می دیدم را بغل گرفت  و دستی به چشمان خیسش کشید.
مهربان تر از هر وقت دیگر روح زخمی اش را تیمار کرد و دست کوچکش را به ضربان قلبش سپرد.

– رستا اینجاس، بابایی… تو قلب بابا، جایی که هیشکی نمی تونه تکونش بده… می فهمی چی می گم، دخترم؟

دلم می خواست بلند بلند گریه کنم.
اما نکردم.

زمان می بُرد تا رستا کنار بیاید با چیزی که هرگز فکرش را نمی کرد.

کنجکاوی اش تمام نمی شد و من باید صبورانه تحمل می کردم.

بی گناه ترین آدم این قصه که ناتمام بود و من به تمامش فکر می کردم.

یک نفر انگار صدایم می کند.

– مامان جون؟

نگاهم را سمت باغچه می کشم.
تنها چیزی که در این خانه دست نخورده باقی ماند.

باغچه ی محبوبِ حاج مهدی و پسر بچه ای که حالا جانش بند آن بود.

– جونم پسرم؟ چی شده؟

جلو می آید، ابروهایش درهم است.

– ببین مامان، رستا بیلچه ی منو برداشته مال خودش و نمی ده به من! اگه دعواش نکنی، می زنمشا

نگاه به قد و قامتش می کنم.
کوچک است، اما زورش زیاد.

خنده را پشت لب هایم قایم می کنم.
لب زیرینم را به دندان می گیرم.

– این چه حرفیه، اقا سید! تو مگه قول ندادی که با هم دوست باشین، یادت رفت!؟

حق به جانب حرف می زند.

– خب… خب اون نمی خواد با هم دوست باشیم، همش لجِ منو در میاره… اصن من می رم بزنمش

رو بر می گرداند از من.
حواسش به سید نیست که پشتِ سرش ایستاده است.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 136

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x