دستانش در آب حوض فرو می رود.
از محاسنش آب می چکد.
خنده ام می گیرد.
از گوشه ی چشم نگاه می کند.
– نوبت منم می رسه، خانم… برو فقط دعا کن امیر تو رو نخوره، چون بدجور هوس کرده…
– امیر حسین؟
– چی شد، ترسیدی، وروجک! پس کی بود داشت می خندید، ها؟!
چپ چپ نگاهش می کنم.
من انگار از خودش یاد گرفتم که حالش را خوب کنم.
با چشم اشاره می کند به رستا.
– گمونم کم کم باید جاش و از ما سوا کنه، چی می گی؟
– یکم زود نیست، امیر جان؟ هنوز خیلی کوچیکه، دلت میاد؟
– نه، ولی…
گوشی اش زنگ می خورد.
با خودم فکر می کنم شاید او راست می گوید.
تصمیمم را می گیرم.
حرف سید را تایید می کنم.
– باز اگه تو نخوای حرفی توش نیست، فکر منو نکن، خب؟
– آخرش چی، نمی شه که تا ابد پیش من باشه… من می خوام دخترم مستقل بزرگ شه، شاید این تجربه ی بدی نباشه، نمی دونم
تختِ رستا را به اتاق دیگر می برد.
دروغ چرا، دلم نمی آید.
زری خانم گوشه ای ایستاده و تماشا می کند.
ابروهای درهمش با لبخند گوشه ی لبش جور در نمی آید.
– نگرانی، حاج خانم؟ نباش دورت بگردم، حواسمون هست، جیکش در اومد خودم بالا سرشم
دست گُلت درد نکنه قاصدک جونم.😘🤗