رمان دلباخته پارت 238

4.1
(145)

 

 

 

 

دستانش در آب حوض فرو می رود.

از محاسنش آب می چکد.

 

خنده ام می گیرد.

از گوشه ی چشم نگاه می کند.

 

– نوبت منم می رسه، خانم… برو فقط دعا کن امیر تو رو نخوره، چون بدجور هوس کرده…

 

– امیر حسین؟

 

– چی شد، ترسیدی، وروجک! پس کی بود داشت می خندید، ها؟!

 

چپ چپ نگاهش می کنم.

من انگار از خودش یاد گرفتم که حالش را خوب کنم.

 

با چشم اشاره می کند به رستا.

 

– گمونم کم کم باید جاش و از ما سوا کنه، چی می گی؟

 

– یکم زود نیست، امیر جان؟ هنوز خیلی کوچیکه، دلت میاد؟

 

– نه، ولی…

 

گوشی اش زنگ می خورد.

با خودم فکر می کنم شاید او راست می گوید.

 

تصمیمم را می گیرم.

حرف سید را تایید می کنم.

 

– باز اگه تو نخوای حرفی توش نیست، فکر منو نکن، خب؟

 

– آخرش چی، نمی شه که تا ابد پیش من باشه… من می خوام دخترم مستقل بزرگ شه، شاید این تجربه ی بدی نباشه، نمی دونم

 

تختِ رستا را به اتاق دیگر می برد.

دروغ چرا، دلم نمی آید.

 

زری خانم گوشه ای ایستاده و تماشا می کند.

ابروهای درهمش با لبخند گوشه ی لبش جور در نمی آید.

 

– نگرانی، حاج خانم؟ نباش دورت بگردم، حواسمون هست، جیکش در اومد خودم بالا سرشم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 145

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
3 ماه قبل

دست گُلت درد نکنه قاصدک جونم.😘🤗

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x