آرامش این مرد کمتر از یک رویا نیست.
و خدا می داند که داشتن این رویا نعمت است.
جلوتر از من لباس عوض می کند.
زری خانم سبد پُر از خوراکی را بغلِ در می گذارد.
پُشت هم سفارش می کند.
– یه موقع نشد، جوش نزنی، مادر… من برات دعا می کنم، دخترم
چشمی می گویم.
گونه اش را می بوسم، بوی مادرانه می دهد این زن.
روی صندلی می نشینم و کمربند را می بندم.
سید راه می افتد و من نمی دانم آخرِ این راه چه می شود.
می خواهم به گذشته فکر کنم، اما نمی گذارد.
انقدر حرف می زند و شوخی می کند تا حواسم پِرت شود.
گفته بودم استاد خوب کردن حال آدم هاست.
من اصلاً حال بدم را با او نمی فهمم.
ماشین را کنار کوچه پارک می کند.
یک لحظه فکر می کنم اگر نشد انوقت من باید چکار کنم؟
دستم را به نرمی می فشارد.
به خود می آیم و نگاهش می کنم.
– تو همینجا بشین تا من صدات کنم
من فقط سر تکان می دهم.
بغض نمی گذارد.
پیاده می شود، نگاهم پُشت قدم هایش راه می رود.
زیر لب با خودم حرف می زنم.
گوشی ام زنگ می خورد.
جواب نمی دهم.
من فقط او را نگاه می کنم که زنگ در را می فشارد.
تکان خوردن لب هایش را می بینم.
قاصدک جان مشکلی برای اشتراکا پیش اومده؟چرا من هر چی میزنم جواب نمیده تا مرحله پرداخت میرم ولی نمیشه
سایت از دیشب مشکل داشت دوباره امتحان کن
بازم نشد برا مدیر سایت پیام بزار
چن بار دیگه امتحان کردم نشد جناب مدیر لطفا رسیدگی کنید