رمان دلباخته پارت 240

4.2
(106)

 

 

 

 

آرامش این مرد کمتر از یک رویا نیست.

و خدا می داند که داشتن این رویا نعمت است.

 

جلوتر از من لباس عوض می کند.

زری خانم سبد پُر از خوراکی را بغلِ در می گذارد.

 

پُشت هم سفارش می کند.

 

– یه موقع نشد، جوش نزنی، مادر… من برات دعا می کنم، دخترم

 

چشمی می گویم.

گونه اش را می بوسم، بوی مادرانه می دهد این زن.

 

روی صندلی می نشینم و کمربند را می بندم.

سید راه می افتد و من نمی دانم آخرِ این راه چه می شود.

 

می خواهم به گذشته فکر کنم، اما نمی گذارد.

انقدر حرف می زند و شوخی می کند تا حواسم پِرت شود.

 

گفته بودم استاد خوب کردن حال آدم هاست.

من اصلاً حال بدم را با او نمی فهمم.

 

ماشین را کنار کوچه پارک می کند.

یک لحظه فکر می کنم اگر نشد انوقت من باید چکار کنم؟

 

دستم را به نرمی می فشارد.

به خود می آیم و نگاهش می کنم.

 

– تو همینجا بشین تا من صدات کنم

 

من فقط سر تکان می دهم.

بغض نمی گذارد.

 

پیاده می شود، نگاهم پُشت قدم هایش راه می رود.

زیر لب با خودم حرف می زنم.

 

گوشی ام زنگ می خورد.

جواب نمی دهم.

 

من فقط او را نگاه می کنم که زنگ در را می فشارد.

تکان خوردن لب هایش را می بینم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 106

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

قاصدک جان مشکلی برای اشتراکا پیش اومده؟چرا من هر چی میزنم جواب نمیده تا مرحله پرداخت میرم ولی نمیشه

خواننده رمان
پاسخ به  NOR .
3 ماه قبل

چن بار دیگه امتحان کردم نشد جناب مدیر لطفا رسیدگی کنید

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x