آسیه وسط حرفش پرید: -البته که خودش مقصر بوده، حاجی . اینم بگو. خب بچهم غیرتیه. رگ غیرتش زده بالا نتونسته جلوی… -آسیه خانم اگه نمیتونی ساکت بمونی لطفا از این جا برو من با این دختر چهار
به ان خانه رفتند و ان جا را زیر و رو کردند اما چیزی پیدا نکردند ولی او پاشا بود و با حس ششم قوی که داشت، می توانست از پس غیر ممکن ترین کارها هم بر بیاید…
مشت یاسر که در دهانش نشست، خفهخون گرفت. مثلاً آمده بود که اگر من از کوره در رفتم اوضاع را مدیریت کند. خودش چپ و راست در سرش میکوبید. کمکم داشتم به اشتباهم پی میبردم. نکند واقعاً
وقتی که نازنین جوابی نداد، با سر اشاره کرد که راهش را باز کند. دخترک با بغض کنار رفته و فرید درحالی که اتاق را ترک میکرد، زیر لب زمزمه کرد. – برگشته میگه
از دید محمد آنقدر حرف هایش را با اطمینان میزند که چیزی نمانده باور کنم اما من با این تظاهر ها محال ست گول او را بخورم یک قدم دیگر نزدیک میشود اگر بگویم زیباییش مسحورم
نام رمان :پسرای_بازیگوش ژانر : طنز خلاصه : زندگی پنج تا پسر…غرق تو خوشی .. دور بودن از دنیایی که اسمش زندگیه… یه اتفاقاتی تو دنیای اطرافمون میوفته که بدون میل و اراده خودمونه… هر چیم که پولدار باشی
هیچ کدوم حرف نمیزدن. انگار فقط منتظر بودن تا برسیم خونه. انرژی ذخیره میکردن و نمیخواستن با حرف زدن عصبانیت شون رو کم کنن. فقط صدای نفس های تند و کشدارشون و هق هق های من بود که سکوت
#سامانتا…سمی نفس.. دم و بازدم… دم.. بازدم.. هوف…. خدایا عجب تورنومنتی بود. تن سستم و تکیه به دیوار داده و از در فاصله میگیرم. هر لحظه منتظر خروش و خشمش طرف در هستم و خدا به داد برسه
و دوباره چرخیدم سمت آینه. خانم موکوتاهه اومد پیش من و با دست لباس تن رو برانداز کرد و گفت: – باعث خوشحالی ماست… لی لطفا یادداشت کن، دور کمر باید تنگ تر بشه… دور سینه تنگ
پنجشنبه بود و از سر مزار پدرش برمیگشتند. امیرحافظ مسیر بهشت زهرا تا خانه را با سرعتی بیش از همیشه میراند. مادرش جلو کنارش بود، شیما و حانیه هم روی صندلی عقب نشستهبودند. سرعتش
آوش راضی از اینکه به مقصودش رسیده … برگشت و دوباره با ژستی راحت درون صندلی فرو رفت . گفت : – حالا می فهمم ! هر چی میخوای بگو ! پروانه نفس عمیقی کشید . گفت :
ژانر: #عاشقانه خلاصه: آمور خان! مردی جوون اما خشک و جدی… گنده ترین لات محل… کسی که اونقدر پولدار بود که حتی قانون هم نمی تونست جلوش بایسته! این مرد برای انتقام دیرینه ای که داشت، وارش رو
خلاصه: یاشار برای دور ماندن از شرایط زندگی خود در خانهی پدری، تصمیم می گیرد مستقل باشد. وقتی خواهرش هم به او ملحق میشود، پیلوتی را اجاره میکند که سرآغاز آشنایی اش با یک خانواده است. خانوادهای که ظاهرشان طلایی است ولی از درون پوسیدهاند… عقلش میگوید از آنها دوری کند ولی احساسی دارد که همیشه بر منطق چیره است و..
خلاصه: درمورد دختری به اسم راز که تو پرورشگاه بزرگ شده کسی سرپرستیشو به عهده نگرفته که تو سن نوزده سالگی مجبوره که از پرورشگاه جدا بشه و زندگیشو خودش بسازه راز از پرورشگاه میاد بیرون خیلی اسرار داره که توشرکت کار کنه یه شرکت خیلی بزرگ مهندسی که توسط آکو زرشناس اداره میشه آکو زرشناس تنها فرزند پسر خاندان زرشناسه….
خلاصه: دختره یه ماه از عروسیش گذشته ولی میفهمه سه ماهه حامله اس حالا باید جوابه مادر و پدره مذهبیشو چجوری بده وای وای قسمتی از رمان: کوهیار تنها گفت : -داداش.. -داداش و زهر مار کوهیار. ببینم چطوری می خوای به حاجی و مریم خانوم بگی عروس یه ماهه، سه ماهه حامله اس! کوهیار خواست چیزی بگه که خودش زودتر گفت : -خیلی بچه ها ۶ ماهه دنیا
خلاصه : داستان در مورد زندگی پسری به اسم سام و دختری به اسم نیکاست دوعاشق که بعد از پشت سر گذاشتن مشکلات زیادی به همدیگه میرسن اما اتفاقاتی میفته که زندگیشون از هم میپاشه باید دید سرنوشت این دو نفر چی میشه راهی برای بازگشت هست؟ نیکا سام رو میبخشه یا نه؟
خلاصه: حوا سالها پیش والدین خود را در سانحه رانندگی از دست داده و کنار مادربزرگ و پدربزرگش زندگی آرام و بیدغدغهای دارد. اما با برگشت امیرسام ایرانمهر به همراه همسر نازایش، دریای زندگی آرام حوا طوفانی میشود.
خلاصه : دخترک تلاش نمیکرد، زور نمیزد. محو بود، برای هر درسی پایه بود. جریانی که از میان قلبش سرچشمه گرفته و خود را تا تکتک اعضا میرساند، بینظیر بود. در مقابل حرفش هیچ نگفت. دلش پایان یافتن این سانس را نمیخواست؛ صحنه که به آخر نرسیده بود. نباید کات میخورد، نباید! مگر اینجا آغاز بازی نبود. رمان کات