ابروهای پاشا بالا رفتند. -با من بودی…؟! ناز ریختم. -غیر از تو و من کس دیگه ای رو می بینی…؟! ابرو هایش را به آنی در هم کشید و نگاهش طوفانی شد. سرم را
خانه ای که بیشتر شبیه خرابه بود! در فاصله ای که مامورین درحال جستجوی داخل خانه بودند، فرصت پیدا کردم به حرف های حامد فکر کنم. نیما ترسناک تر از چیزی بود که فکرش را می کردم! نمی دانستم
بعد از یکم حرف زدن با ستایش تماس را قطع کرد. چراغها را روشن کرد و به مبلی که این چند شب حکم تخت خوابشان را داشت خیره ماند و آهی کشید. این دو روز فراز مثل
اردلان از اتاقش بیرون آمد و وسط سالن ایستاد. خیره شده بود به در اتاق یگانه و افکاری که از دیشب مثل به جانش افتاده بودند در ذهنش مرور میشدند. خواب به چشمش نیامده
_خب؟میشنوم نازدار خانوم! _میترسم بگم ارباب…میترسم از اینکه حرفم رو باور نکنید و سرزنشم کنید _حرف بزن نازدار کاسه ی صبرم رو لبریز نکن! بعد از مکث نسبتا کوتاهی می گوید _ از روزی که این دختره اومده
فرهاد از جاش بلندشد می خواست بره رضایت بده.. دستش رو گرفتم. +فرهاد صبر کن.. کارت.. دارم. فرهاد خوب گوش کن چی.. میگم. می تونستم نگرانی و ترس لانه کرده داخل چشماش رو ببینم. دست گرمش رو بین
صدای داد و بیداد محمود نشون میداد خواب و توهم نیست اما مگه با اون قد و قامت کوچیک زورش بهش میرسید؟ بابام مثل تیری که از چله رها شده فورا بلند
با شنیدن هر کلمه بیشتر درهم میشکنم و بلاخره تنها نقطه امیدی که تا به الان ناخودآگاهم بهش چنگ زده و سرپام نگه داشته بود هم ازهم میپاشه و من میمونم و خرابه هایی که از دل شکستم
برگشت و نیم نگاهی با دلخوری به فرید انداخت. انگار که واقعا دیشب را از یاد برده بود که اینگونه عادی رفتار میکرد و انتظارِ خوش رفتاری از غزل داشت! – فرید حواست هست داری اذیتم میکنی؟!
– جوجهها رو بدید من حاج خانوم، کمک کنم. – نمیخواد مادر، غذای بیرون کار مردهاس. تا اینجای کار با ما بود. تشت بزرگ مرغهای مزهدار شده را دست یاسر داد. با لبخند نگاهی به
_بله؟ _چرا همیشه دست میزاری رو نقطه ضعف من؟ مگه نمیدونی من با شنیدن اسمش روزم خراب میشه؟ چی تو ذهنت میگذره که به خودت اجازه میدی اینطوری عذابم بدی؟ دوباره لبخند میزنم! زدی ضربتی، ضربتی نوش کن
تصورش برای رعنا در مورد مردی که میدانست به تعداد تارتار موهای سرش با زنان در ارتباط بوده است دور از ذهن نبود. -خب؟ چرا این و به من میگیگ گفت و دوباره به سمت کمد چرخید. خدا
ژانر: #عاشقانه خلاصه: آمور خان! مردی جوون اما خشک و جدی… گنده ترین لات محل… کسی که اونقدر پولدار بود که حتی قانون هم نمی تونست جلوش بایسته! این مرد برای انتقام دیرینه ای که داشت، وارش رو از داداشش خرید تا با تجاوز کردن به اون زجرش بده…..
رمان باغ پاییزی ژانر: عاشقانه /ارباب_رعیتی /همخونه_ای خلاصه: بهار با پائیز خواهر هستند ولی کاملا با هم از لحاظ اخلاقی فرق میکنند هر چقدر روح بهار بخشنده و بزرگ است پائیز ستیزه جوو سختگیر است و با همه سر لج دارد آنها در خانه مردی ثروتمند زندگی میکنند که پدر پائیز در آنجا سرایدار و مادرش آشپز است ، صاحب خانه آقای ارغوان است که پسرش را باری تحصیل
خلاصه : سایه نقاش از اوان کودکی در رویای عاشقانه و لطیفش عاشق سهرابست، مردی پر از جذابیتهای خطرناک؛ اما دیری نمیگذرد که سایه با دیدن کابوسهای از گذشته تلخش، پرده از حقایق گذشته کنار میرود.در این میان که در گرداب حقیقت و کتمان دست و پنجه نرم میکند، عاشقی از دیار زهر و کینه دریچه دیگری از عشق را برایش باز میکند. در نهایت دختر جوان سردرگم در
خلاصه: یوسف خواننده ای که بر حسب اتفاق با دختری اشنا میشه دختری زیبا به نام رز که دختر حاج نصرت مردی بنام و تاجر بازاری با عقاید کاملا متفاوت یوسف به رز ابراز علاقه میکنه اما رز ….
♥️خلاصه : من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ سالهی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنیام در شرف ازدواج با دشمن خونیام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطهی مخفیانهی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا من اینجاام، عشق سایا ذرهای توی دلم کم نشده. میگن ممنوعه، میگن
خلاصه: نوید همسر هورام بر اثر تصادف مرگ مغزی میشود و خانواده تصمیم به اهدای اعضای او میگیرد. قلب او نصیب دانیال میشود؛ دانیالی که برادرش دامون در یک نگاه عاشق هورام شده و دلش لرزیده. ولی هورام با جنینی در بطن، وفادار به عشق همسر از دست دادهاش است.