جوان بود و عجول. برعکس یاسینِ صبور. یاسر حتی برای ازدواج هم کامل آماده نبود، از نظر مسئولیتی یا هر چیز دیگری. انتظار داشت تمام مشکلاتش را یاسین حل کند. – یعنی چی داداش؟ الان من
آ ساعت سه بود و امیرحافظ به سختی از متخصص زنان و زایمان وقت گرفتهبود. خوشبختانه آن دکتر جزء معدود دکترهایی بود که شیما تحت نظرش قرار نگرفتهبود و خیالش از این بابت که دکتر آشنا نبود، راحت
خط و نشانی که می گفت داد و فریاد نکنم. اما آیا من جرات این کار را داشتم؟! منی که در آن لحظه می ترسیدم اگر کسی ما را کنار هم ببیند، چه اتفاقی خواهد افتاد، آیا می
لحظه ای نفسش رفت. نگاه آرام و خونسردش یک دفعه برافروخته و نگران شد که بدون جواب دادن گوشی را قطع کرد و با سرعت باور نکردنی از ساختمان محافظ ها بیرون زد و سمت ویلا دوید…
سفره رو که جمع کردم و وارد آشپزخونه شدم مامان هم پشت سرم اومد. سماور رو روشن و بساط چایی رو آماده کرد. بابا عادت داشت بلافاصله بعد از شام چایی بخوره. اون آزمایش لعنتی هم به دلشوره هام
پا سست کرد و درست مقابلشان ایستاد. نگاه خیرهاش از هالهی سرخ روی صورت مرد تا انگشتانی که به جای گونه روی لبهایش نشسته بودند سُر خورد و آن نگاه؟ حسرتِ میان نگاهِ مرد زیادی آشنا
فرید اخم کرده و جدی لب زد. – چشاتو باز کن غزل! خودکار چشم گشود و به فرید نگاه کرد. مرد با لبخند گفت: – چی میخوای بهم بگی؟ آدم که از شوهرش شرم
خلاصه : لیلا دختر سلیمان خان به جای قصاص برادرش خونبهای صادق پسر حیدرخان می شود . حیدرخان قبل از سفرش لیلا را به دایه می سپارد تا از او کار بکشد تا تقاص خون پسرش را بگیرد .
– الو آرش؟ صدای کلافهاش، نفس آرش را بند میآورد. با مکث میگوید: – سلام. کجایی؟ سیاوش عصبی با دست روی فرمان ضرب میگیرد. نیم نگاه دیگری به سالن آرایشگاه میاندازد. – کجا باید
صدای آهنگ و بوق کر کننده ماشین ها، نیمه شب توی خلوتی خیابون که لحظه ای نگاه های ذوق زده رهگذران و از دیدن ماشین عروس و همراهاش رو به خودش جلب میکرد را رفته رفته پشت سر
-نهههه! خوشم اومد، خوب زرنگی! آقا دانا آقا دانا… عصبی ادایش را آمد و ناغافل چنگ انداخت پشت سر دختر، دخترک که با نالهای کوتاه در آغوشش فرو رفت تنش بیاراده لرزید. پلک بست، مکث
عمه فاطمه عصا را کنار گذاشت و به پشتی مبل تکیه زد. – من ندارم شمارهشو عمه، یگانه داره. بذار بیاد میگم بهت بده شماره رو. دندان بر هم سایید و هیچ نگفت، هر چه
♥️خلاصه: لیا چند وقتیه از استاد تازه واردش خوشش اومده . تا این که با پیشنهاد ازدواج استادش روبه رو میشه و چون محو جمالات استادش شده ، بدون توجه به سرد بودن مانی به درخواست آشنا شدنشون جواب مثبت میده . و از اونجایی که با دوست ساده لوحش تو یه خونه دانشجویی تنها بودن ، با یه اشتباه دوستش ، باعث میشه تا با اخلاق جدید مانی
♥️خلاصه : یه اسرافیل پرو و بی جنبه و بی ادب داریم !! با یه گوهر خنگ ومچل که گیراییش کمه در مقابل حرفای مثبت ۱۸ پسر عموش !..!… این دوتا یه فضای کاملا شادی رو با هم دیگه ایجاد میکنن
♥️خلاصه: رمان «ازدواج من » از سه بخش تشکیل شده بخش اول خواستگاریهای بی سرانجام هست؛ تلاش شده تا در یک پارت یا نهایتا دو پارت یه خواستگاری که به دلیلی بهم میخوره و به نتیجه نمیرسه رو بررسی کنه. ایرادها هم از نگاه پسر، و هم از نگاه دختر نوشته شده، چون شخصیت های داستان حضور دائمی ندارند، گذرا از این قسمت رد شده و بیشتر شبیه مجموعه
♥️خلاصه : من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ سالهی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنیام در شرف ازدواج با دشمن خونیام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطهی مخفیانهی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا من اینجاام، عشق سایا ذرهای توی دلم کم نشده. میگن ممنوعه، میگن
خلاصه: دختری به اسم عقیق و عشق یکطرفه اون به پسر خالهاش به اسم هومن است و بنا به اجبار در خانه پدربزرگش عنایتالله خان ساکن می شود و سوتفاهمی که بین عقیق و شخص منفور زندگیش، بهزاد بوجود میآید پرده از رازهای خاندان عنایتالله
خلاصه: 🦋 سامانتا دختری که با مادر فلج شدهش زندگی میکنه و داره دوره دکتریش رو تو یه بیمارستان خوب میگذرونه اما با آزارهایی که از طرف یکی از دکترهای اونجا که پسر رئیس بیمارستانه مجبور به مرخصی اجباری و تخلیه اجباری خونه بصورت همزمان میشه و چارهای جز استخدام به عنوان پرستار تو یه خونه نداره اما متوجه میشه بجای قرارداد پرستاری قرارداد خدمتکار بودن عمارت هامرز رو امضا