مشت یاسر که در دهانش نشست، خفهخون گرفت.
مثلاً آمده بود که اگر من از کوره در رفتم اوضاع را مدیریت کند.
خودش چپ و راست در سرش میکوبید.
کمکم داشتم به اشتباهم پی میبردم.
نکند واقعاً کار او نباشد؟!
– حرف نمیزنی نه؟ مرتضی ناخونهای هر جفت دستهاش رو بکش، زبون باز نکرد تکتک دندونهاش رو خورد کن. من یا امروز از تو حرف میکشم، یا زندهزنده چالت میکنم!
مرتضی انبر را برداشت و من چشمهایم از تعجب گرد شد.
– یاسر…
پشت سر غیاث ایستاده بود. بیقید و بیتردید.
چشمک و اشارهی ریزی آمد و من تا ته حرفش را خواندم.
اولین فشار به ناخن کوچکش آمد و عربدهاش اتاق را لرزاند.
صدایش سوهان روح بود.
انگشت اول به خون افتاد، حالا نوبت دومی بود و من با قلبی پر تپش میخواستم جلویشان را بگیرم.
شاید واقعاً کار او نبود.
مرتضی انگشت دومش را گرفت. گام بلندی به جلو برداشتم که دادش گوشم را پر کرد.
– نکنننن… نکن میگم… لعنت بهتون میگم…
خشک شده سر جایم ماندم که یاسر با لبخند پیروزی نگاهم کرد.
خدایا، باورم نمیشد.
مرتضی موهایش را چنگ زد و سرش را بالا گرفت.
– تو که تخم درد کشیدن نداری زودتر اون دهن واموندهت رو وا میکردی. چه اشکی میریزه مثل زنهای شوهر مرده.
سه نفری با دوستهایش زیر خنده زدند و سر غیاث از شدت ضعف کج شد.
دست در جیب جلو رفتم و مقابلش ایستادم.
از میان چشم ورمکردهاش نگاهم کرد.
– من وقت واسه تلف کردن ندارم. حرف بزن.
سرش را بلند کرد و آب دهان پر خونش را روی زمین تف کرد.
صدایش خشدار بلند شد.
– من روحمم از اون دزدی خبر نداشت. چند روز بعدش که بهروز اومد سراغم، فهمیدم…
ذرهذره اطلاعات میداد.
میخواست اذیت کند، شاید هم واقعاً رمق نداشت.
– بهروز؟ بهروز دیگه کیه؟!
– یکی از بچههای یافتآباد. زیاد میپلکه نزدیکای ما. یه روز تو قهوهخونه بودم اومد. سراغ کسی رو میگرفت که فرش قیمتی آب کنه. زیر زبونش رو کشیدم دوهزاریم افتاد. کی بود که ندونه پسر بزرگ بازاریها یه شبه به خاک سیاه نشسته؟
به اینجای حرفش که رسید، نیشخندش عمیق شد.
ماجرای آن دزدی حسابی دشمن شادکن شده بود.
پسگردنی، خندهی کوتاهش را از دماغش بیرون کشید.
– سفسطه نچین مرتیکه؟ بعدش رو بگو چی شد.
– اول نمیخواست زیر بار بره که دزدی کار اون و چندتا از رفیقهاش بوده، ولی بعدش که گفتم آدمش رو سراغ دارم، وا داد. چیز زیادی به من نماسید، فرداصبحش ۱۰۰ تومن اومد تو کارتم. منم نمرهی یکی که کارش آب کردن این چیزهاس رو دادم، خلاص.
یعنی الان فقط باید دعادعا میکردم که کار از کار نگذشته باشد؟
– آدرس، آدرس این پسره بهروز رو بده.
اینبار به جای جواب، در سکوت نگاهم کرد.
یاسر بود که با داد و ضربهای محکم به کتفش تکانش داد.
– لالمونی نگیر مفتخور، آدرس…
حالا که دستوپایش در مقابلمان بسته بود، حسابی ترسیده بود.
– بگم، ولم میکنی؟!
قطعاً که نه!
تا زمانیکه تکتک آن قالیچهها به دستم نمیرسید خبری از آزادی نبود.
اینبار هم یاسر زودتر از من پیشدستی کرد.
– آره آدرس رو بده، خودم آزادت میکنم.
میدانستم دروغ میگوید، خود غیاث هم میدانست ولی چارهای جز اعتماد نداشت.
– تنها جایی که بتونید پیداش کنید قهوهخونه حاج مصیبه، به هرکی بگید بهروز نهماهه، نشونتون میده.
بیدرنگ چرخیدم و راه خروج را در پیش گرفتم.
صدای قدمهای یاسر پشت سرم، داد و فریاد غیاث را بلند کرد.
احمق بود اگر فکر میکرد واقعاً میخواهیم آزادش کنیم.
فقط شنیدم که سپرد زخمهایش را ببندند و غذا برایش بگیرند.
حالاحالاها با او کار داشتیم.
پشت رول نشستم و با تمام سرعت بهسمت جایی که گفته بود راندم.
قهوهخانه دو کوچه پایینتر از غرفهی فرش خودمان بود.
حاج مصیب از قدیمیهای محل بود و قهوهخانهاش پاتوق نصف بازار.
اولینکاری که کردم، زنگ زدن به مسئول پرونده دزدی بود.
آشنا داشتن در همهجا خوب بود.
موبهمو هرچه میدانستم را گفتم، قرار بود اگر بهروز را آنجا ببینیم، دست نگه داریم و کاری نکنیم.
سعی کرد از رفتن منصرفم کند ولی دلم آرام و قرار نداشت.
حتی یک ساعت هم یک ساعت بود.
دعادعا میکردم آن مردک بهروزنام آنجا باشد.
بهروز نهماهه، چه لقبهای مزحکی!
خدایا فقط اگر پیدا میشد، آرامش دوباره به زندگیام برمیگشت.
انقدر تند رفتم که مسیر برایم نصف شد.
ماشین را در همان نزدیکیها پارک کردم.
– بپر پایین یاسر…
– وایسا داداش. این رو بگیر، لازم میشه.
با تعجب به دست درازشدهاش نگاه کردم.
چاقوی ضامندار بود!
برداشتم و جلوی چشمش تکان دادم.
– این چیه؟!
پرروپررو خندهای کرد. از وقتی زن گرفته بود یاغیتر شده بود، زباندرازتر، بیقیدتر…
– دسته بیل! خنگی، چاقوئه دیگه یاسین.
داداش و خانداداش تبدیل شده بود به یاسین.
بعداً به حساب تکتک کارهایش میرسیدم؛
هم زباندرازیهایش برای من و هم شاخوشانه کشیدن برای زن باردارش.
– درست حرف بزن. اتفاقی افتاده حرمت بزرگتر کوچیکتری یادت رفته؟ کور نیستم ولی ما نه چاقو کشیم نه بیآبرو.
در داشبورد را باز کردم و چاقو داخلش پرت کردم.