ذهنش درگیر شدهبود، درگیر همان چیزی که امیرحافظ گفتهبود مسئلهی کوچکیست. مغزش داشت خورده میشد، نمیدانست چرا باز هم باید در آن چهار دیواری بماند، سر و…
بالای پلهها رسیدهبود که امیرحافظ را ایستاده کنار دیوار دید. نور نارنجی رنگ دیوارکوبها نیمی از صورتش را روشن کردهبود. پیش از اینکه چیزی بگوید امیرحافظ…
آنــــــاشــــــــید هم میخواست از آن آغوش جدا شود هم نمیخواست! انگار پس از مدتها شانهای برای گریستن پیدا کردهبود و دوست نداشت پسش بزند. چیزی در…