رمان آناشید پارت ۴۷

۱ دیدگاه
  آنــــــاش‍ــــــــید     نتوانست بی‌تفاوت نسبت به صدای گریه‌ی او بگذرد.   کمی پشت در اتاق حانیه مکث کرد و با تردید، چند تقه به در زد.   پاسخی…

رمان آناشید پارت ۴۶

۱ دیدگاه
      آناشید یکهویی سر بالا آورد و امیرحافظ برای جمع و جور کردن حرفش گفت:   – منظورم اینه تا مادر حالش خوب نباشه بچه هم خوب نیست.…

رمان آناشید پارت ۴۵

۷ دیدگاه
  آ   دست به پیشانی‌اش کشید. حسام یک نفس حرفش را زد:   – من مسئله رو با بابا در جریان گذاشتم گفتن باشه برای بعد از چهلم خان…

رمان آناشید پارت ۴۴

۲ دیدگاه
      ذهنش درگیر شده‌بود، درگیر همان چیزی که امیرحافظ گفته‌بود مسئله‌ی کوچکی‌ست. مغزش داشت خورده می‌شد، نمی‌دانست چرا باز هم باید در آن چهار دیواری بماند، سر و…

رمان آناشید پارت ۴۳

۲ دیدگاه
    کنار هم نشستند، حاج جعفر نیم نگاهی سمت آشپزخانه و آناشید انداخت و رو به امیرحافظ پرسید:   – حاجی جان، خانواده‌ی این دختر رو می‌شناسی؟!   گوش‌های…

رمان آناشید پارت ۴۲

۳ دیدگاه
      امیرحافظ گوشی به دست با مدیر تالار صحبت می‌کرد و ایستاده مقابل آیینه‌ی قدی، یقه‌ی کتش را مرتب و موهایش را شانه می‌کرد.   – بله آقای…

رمان آناشید پارت ۴۱

۵ دیدگاه
      بالای پله‌ها رسیده‌بود که امیرحافظ را ایستاده کنار دیوار دید. نور نارنجی رنگ دیوارکوب‌ها نیمی از صورتش را روشن کرده‌بود.   پیش از این‌که چیزی بگوید امیرحافظ…

رمان آناشید پارت ۴۰

۴ دیدگاه
    صدای شیما از گوشش بیرون نمی‌رفت. نه میل به خوردن ناهار داشت و نه شام. خانه باز هم در سکوت سنگین نیمه شب فرو رفته‌بود. امیرحافظ دو سه…

رمان آناشید پارت ۳۹

۳ دیدگاه
  آ آنــــــاش‍ــــــــید     زهره همچنان داشت زیرلب غر می‌زد و محدثه لیوان آب پرتقال و بشقابی با چاقو و چند لیموشیرین در سینی گذاشت و آرام گفت:  …

رمان آناشید پارت ۳۸

۳ دیدگاه
      آنــــــاش‍ــــــــید   هم می‌خواست از آن آغوش جدا شود هم نمی‌خواست! انگار پس از مدت‌ها شانه‌ای برای گریستن پیدا کرده‌بود و دوست نداشت پسش بزند. چیزی در…

رمان آناشید پارت ۳۷

۴ دیدگاه
        شیما در آغوشش به خواب رفته‌بود اما چشم‌های او برای ثانیه‌ای بسته نشده‌بود. دستی به موهای ابریشمی خوش رنگش کشید و کمر برهنه‌اش را نوازش کرد.…

رمان آناشید پارت ۳۶

۲ دیدگاه
    خیره‌ی نیم‌رخ جدی امیرحافظ شد.   – حاج آقا؟   – بله؟   – من… من خیلی ممنونم ازتون، بابت همه‌چیز.   چرخید و نگاهی به صورت او…

رمان آناشید پارت ۳۵

۱ دیدگاه
        پنجشنبه بود و از سر مزار پدرش برمی‌گشتند. امیرحافظ مسیر بهشت زهرا تا خانه را با سرعتی بیش از همیشه می‌راند.   مادرش جلو کنارش بود،…

رمان آناشید پارت ۳۴

۲ دیدگاه
    آنــــــاش‍ــــــــید     – قبول حق باشه.   برگشت تا سجاده را تا بزند که دست‌های ظریف شیما دور گردنش حلقه شد و کنار گوشش گفت:   –…

رمان آناشید پارت ۳۳

۱ دیدگاه
      ساعت از دوازده‌ شب گذشته‌بود، اضطراب آخرین جمله‌ی فخرالملوک، در جانش بود. طاقت متلک شنیدن و تحقیر شدن را دیگر نداشت. بغضی که حرف‌های شیما در گلویش…