دمی گرفت، برای حفظ خونسردی و کوتاه قدم برداشت، دخترک هم همراهش. حال این روزهایش را نمیفهمید، خسته بود، خشمگین، بیقرار و حتی بلاتکلیف… – وسط اون جهنم که…
آب دهانش را بلعید و تکانی به دستش داد. ترسیده بود، از این آدمها، از دلهای سنگیشان، از بازیهای بیرحمانهشان…اما کوتاه نیامد. – اگه بلایی سر بابام بیاد…مسئولش فقط…