رمان خیالت پارت۱۲

۱ دیدگاه
    خواهرش به قشنگیِ همان تکّه عکس قدیمیِ پر از چین و چروکی بود که پدر همیشه یواشکی زیر بالشتش پنهان می‌کرد، فقط پیوندِ ابرویش کم بود…   -نه…نه…

رمان خیالت پارت۱۱

۲ دیدگاه
      مشت آیدا با ضرب سمت صورتش می‌رفت که میان هوا شکارش کرد، مشتش که نه، مچش را…   -بهتره شرّ و ور نبافی وقتی خبرِ چیزی رو…

رمان خیالت پارت ۱۰

بدون دیدگاه
    -آیدا!   سرم را عقب بردم، دزدکی نگاهی به دو طرف راهرو انداختم و خود را داخل کشیدم.   -آیدا خوبی؟   برق چشمان سیاهش یکدفعه پر زد،…

رمان خیالت پارت ۹

بدون دیدگاه
      -بس کن بیتا! نمرده که مرثیه می‌خونی!   هلن بود، خاله‌ی کوچک آیدا، دو خواهر فقط ظاهرشان شبیه بود…اما باطنشان!   -خدا رو شکر کن…آیدا زنده‌س.  …

رمان خیالت پارت ۸

بدون دیدگاه
      -به دُردونت لقمه‌ی حلال دادم و حرومی از آب درومد!   تن ظریف پیرزن لرزی گرفت و عصبی عصای دستش را بر زمین کوبید.   لب‌های بهم‌فشرده‌اش…

رمان خیالت پارت ۷

۲ دیدگاه
      ساچلی⭐️   پلکهایم سنگین باز شدند، خیره به سقف ناآشنای بالا سرم.   یک گچ‌بری پیچ‌در پیچ قدیمی و یک لوستر کریستالی، درست وسطش.   پر زرق…

رمان خیالت پارت ۶

    دختر “عوضی”ای حواله‌اش کرد و به سرفه افتاد.   همین یک کلمه، حکم قصاصش شد…   -الماس عمارتت‌و گذاشتی رفتی شبیخون زدی به کاه‌دونِ همسایه!   پیرمرد غرید،…

رمان خیالت پارت ۵

۲ دیدگاه
    بیتا قدمی عقب‌نشینی کرد و آیدا قدمی جلو برداشت.   سر کج کرد و لبهای سرخش کودکانه جمع شدند،   -میومدی تنها نباشم مگه نه ساچلی؟   دنبال…