رمان خیالت پارت۱۲2 ماه پیش۱ دیدگاه خواهرش به قشنگیِ همان تکّه عکس قدیمیِ پر از چین و چروکی بود که پدر همیشه یواشکی زیر بالشتش پنهان میکرد، فقط پیوندِ ابرویش کم بود… -نه…نه…
رمان خیالت پارت۱۱2 ماه پیش۲ دیدگاه مشت آیدا با ضرب سمت صورتش میرفت که میان هوا شکارش کرد، مشتش که نه، مچش را… -بهتره شرّ و ور نبافی وقتی خبرِ چیزی رو…
رمان خیالت پارت ۱۰2 ماه پیشبدون دیدگاه -آیدا! سرم را عقب بردم، دزدکی نگاهی به دو طرف راهرو انداختم و خود را داخل کشیدم. -آیدا خوبی؟ برق چشمان سیاهش یکدفعه پر زد،…
رمان خیالت پارت ۹2 ماه پیشبدون دیدگاه -بس کن بیتا! نمرده که مرثیه میخونی! هلن بود، خالهی کوچک آیدا، دو خواهر فقط ظاهرشان شبیه بود…اما باطنشان! -خدا رو شکر کن…آیدا زندهس. …
رمان خیالت پارت ۸2 ماه پیشبدون دیدگاه -به دُردونت لقمهی حلال دادم و حرومی از آب درومد! تن ظریف پیرزن لرزی گرفت و عصبی عصای دستش را بر زمین کوبید. لبهای بهمفشردهاش…
رمان خیالت پارت ۷3 ماه پیش۲ دیدگاه ساچلی⭐️ پلکهایم سنگین باز شدند، خیره به سقف ناآشنای بالا سرم. یک گچبری پیچدر پیچ قدیمی و یک لوستر کریستالی، درست وسطش. پر زرق…
رمان خیالت پارت ۶3 ماه پیش دختر “عوضی”ای حوالهاش کرد و به سرفه افتاد. همین یک کلمه، حکم قصاصش شد… -الماس عمارتتو گذاشتی رفتی شبیخون زدی به کاهدونِ همسایه! پیرمرد غرید،…
رمان خیالت پارت ۵3 ماه پیش۲ دیدگاه بیتا قدمی عقبنشینی کرد و آیدا قدمی جلو برداشت. سر کج کرد و لبهای سرخش کودکانه جمع شدند، -میومدی تنها نباشم مگه نه ساچلی؟ دنبال…