رمان شوکا پارت 1093 روز پیش۱ دیدگاه ن با تاسف به بچههای قدونیمقدی که این وقت شب وسط کوچه در حال بازی بودند، نگاهی کردم. جوجهکشی کرده بودند انگار، خرج یکی را هم نداشتند. از…
رمان شوکا پارت 1086 روز پیش۱ دیدگاه تازه کمی نفسم بالا آمده بود. حرف بیحساب میزد! با بهت به خودش اشاره کرد و خفه جیغ کشید. – داری من رو مسخره میکنی؟! همیشه بهترین…
رمان شوکا پارت 1071 هفته پیش۳ دیدگاه یک هُل کوچک بود ولی این پاهای من بودند که سست بودند و راحت تلو خوردند. آخم از میان لبهایم بلند شد و او هولزده دست…
رمان شوکا پارت 1062 هفته پیشبدون دیدگاه میگفتم کاش قلم پایمان میشکست و پا به مجلسشان نمیگذاشتیم؟! خاتون خودش هم کم مقصر نبود. اوضاع خانوادهش را میدید و تا کسی دعوتش میکرد به…
رمان شوکا پارت 1052 هفته پیش۱ دیدگاه سرم را بالا گرفتم و با اطمینان گفتم: – خیالتون تخت، اینا عاشق هم هستن. دلشون اینارو به هم محرم کرده و بعدشم که صیغه خوندن. الانم که عقد…
رمان شوکا پارت 1043 هفته پیش۱ دیدگاه دروغ که نبود. بچهداری خیال آسوده میخواست و جیب پر پول. یک جفت آدم به آرامش رسیده، نه مایی که هنوز از هم سیر نشده بودیم. برایش برنامهها…
رمان شوکا پارت 1033 هفته پیش۱ دیدگاه بلافاصله جلوی حملهی خشمگینش را گرفتم. صدای هشدار دهندهام را زیر گوشش آرام کردم. – بمون سرجات! الان زنگ میزنن پلیس، میان میبرنت. مگه نمیخوای ببینیش؟! …
رمان شوکا پارت 1023 هفته پیش۱ دیدگاه جوان بود و عجول. برعکس یاسینِ صبور. یاسر حتی برای ازدواج هم کامل آماده نبود، از نظر مسئولیتی یا هر چیز دیگری. انتظار داشت تمام مشکلاتش را…
رمان شوکا پارت 1014 هفته پیش۳ دیدگاه فصل سرما را دوست نداشتم. پاییز را، زمستان را… لخت و عور شدن درختان را… کوچِ پرندگان را. آستین لباسم را روی نوک دماغ یخزدهام کشیدم و…
رمان شوکا پارت 1001 ماه پیش۱ دیدگاه فقط میتوانستم به خودم دلداری بدهم که دیگر قرار نیست چنین اتفاقی بیافتد. ای کاش، ای کاش نمیافتاد و هر درد و سختی که بود را…
رمان شوکا پارت 991 ماه پیش۲ دیدگاه ” یاسین ” وقتی تن نحیف و مچاله شدهاش را کنار سجادهام دیدم، قلبم بالی برای سقوط پیدا کرد. طاقت نیاوردم و از خواب ناز بیدارش کردم.…
رمان شوکا پارت 981 ماه پیش۳ دیدگاه خسخس نفسهایم در عالم خواب هم آزارم میداد. با دمی عمیق از رختخواب کنده شدم و با همان چشمهای وقزده، نفسنفس زدم. دانههای ریز عرق روی پیشانیام…
رمان شوکا پارت 971 ماه پیش۳ دیدگاه سر تکان داد و با حسرت آه کشید. – حالش خوبه. بهش گفتم فهمیدی، نزدیک بود گردن من رو خورد کنه. بابا خونهها و زمین شمال رو…
رمان شوکا پارت961 ماه پیش۱ دیدگاه ن انقدر دلم از غم و غصه پر بود که جایی برای غذا نداشت. – دنبال حرفی؟! حالا انگار کارای من زمین مونده یکی دیگه انجام بده.…
رمان شوکا پارت 951 ماه پیش۱ دیدگاه ” آهو ” گرهی روسریام را برای بار هزارم بازوبسته کردم و از پشت پنجره حیاط را نگاه کردم. حال جسمیام خوب بود ولی هیچکس…