رمان شوکا

رمان شوکا پارت 109

۱ دیدگاه
  ن   با تاسف به بچه‌های قدونیم‌قدی که این وقت شب وسط کوچه در حال بازی بودند، نگاهی کردم. جوجه‌کشی کرده بودند انگار، خرج یکی را هم نداشتند. از…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت 108

۱ دیدگاه
    تازه کمی نفسم بالا آمده بود. حرف بی‌حساب می‌زد! با بهت به خودش اشاره کرد و خفه جیغ کشید. – داری من رو مسخره می‌کنی؟!   همیشه بهترین…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت 107

۳ دیدگاه
      یک هُل کوچک بود ولی این پاهای من بودند که سست بودند و راحت تلو خوردند.   آخم از میان لب‌هایم بلند شد و او هول‌زده دست…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت 106

بدون دیدگاه
      می‌گفتم کاش قلم پایمان می‌شکست و پا به مجلسشان نمی‌گذاشتیم؟!   خاتون خودش هم کم مقصر نبود. اوضاع خانواده‌ش را می‌دید و تا کسی دعوتش می‌کرد به…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت 105

۱ دیدگاه
  سرم را بالا گرفتم و با اطمینان گفتم: – خیالتون تخت، اینا عاشق هم هستن. دلشون اینارو به هم محرم کرده و بعدشم که صیغه خوندن. الانم که عقد…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت 104

۱ دیدگاه
    دروغ که نبود. بچه‌داری خیال آسوده می‌خواست و جیب پر پول. یک جفت آدم به آرامش رسیده، نه مایی که هنوز از هم سیر نشده بودیم. برایش برنامه‌ها…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت 103

۱ دیدگاه
      بلافاصله جلوی حمله‌ی خشمگینش را گرفتم. صدای هشدار دهنده‌ام را زیر گوشش آرام کردم. – بمون سرجات! الان زنگ می‌زنن پلیس، میان می‌برنت. مگه نمی‌خوای ببینیش؟!  …
رمان شوکا

رمان شوکا پارت 102

۱ دیدگاه
      جوان بود و عجول. برعکس یاسینِ صبور. یاسر حتی برای ازدواج هم کامل آماده نبود، از نظر مسئولیتی یا هر چیز دیگری. انتظار داشت تمام مشکلاتش را…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت 101

۳ دیدگاه
    فصل سرما را دوست نداشتم. پاییز را، زمستان را… لخت و عور شدن درختان را… کوچِ پرندگان را.   آستین لباسم را روی نوک دماغ یخ‌زده‌ام کشیدم و…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت 100

۱ دیدگاه
      فقط می‌توانستم به خودم دلداری بدهم که دیگر قرار نیست چنین اتفاقی بی‌افتد.   ای کاش، ای کاش نمی‌افتاد و هر درد و سختی که بود را…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت 99

۲ دیدگاه
  ” یاسین ”     وقتی تن نحیف و مچاله شده‌اش را کنار سجاده‌ام دیدم، قلبم بالی برای سقوط پیدا کرد. طاقت نیاوردم و از خواب ناز بیدارش کردم.…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت 98

۳ دیدگاه
  خس‌خس نفس‌هایم در عالم خواب هم آزارم می‌داد. با دمی عمیق از رختخواب کنده شدم و با همان چشم‌های وق‌زده، نفس‌نفس زدم.     دانه‌‌های ریز عرق روی پیشانی‌ام…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت 97

۳ دیدگاه
      سر تکان داد و با حسرت آه کشید. – حالش خوبه. بهش گفتم فهمیدی، نزدیک بود گردن من رو خورد کنه. بابا خونه‌ها و زمین شمال رو…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت96

۱ دیدگاه
  ن   انقدر دلم از غم و غصه پر بود که جایی برای غذا نداشت.   – دنبال حرفی؟! حالا انگار کارای من زمین مونده یکی دیگه انجام بده.…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت 95

۱ دیدگاه
      ” آهو ”   گره‌ی روسری‌ام را برای بار هزارم بازوبسته کردم و از پشت پنجره حیاط را نگاه کردم.   حال جسمی‌ام خوب بود ولی هیچکس…