رمان شوکا پارت ۱۵۰2 روز پیشبدون دیدگاه بعد از اینکه با کندی روی مبل نشست، گلویم را صاف کردم تا زودتر سر اصل مطلب بروم. میخواستم قبل از آمدن پسرش بروم، آدمِ اعصاب خرابی بود.…
رمان شوکا پارت ۱۴۹1 هفته پیشبدون دیدگاه ن متاسف سر تکان دادم. چه کار میشد کرد؟ مردِ سیوچنده ساله هم گاهی بچه میشد. – نمکدون! گاز بده، گاز بده که این نمکپاشیها به تو نمیاد. از…
رمان شوکا پارت ۱۴۷2 هفته پیشبدون دیدگاه متاسف نگاه طولانی به اویی که چشمهایش بین من و جاده در حرکت بود، کردم. مردها گاهی عجیب و غریب فکر میکردند. – آخه این به چه…
رمان شوکا پارت 1462 هفته پیشبدون دیدگاه بچه را که بیرون آوردند، گل از گل همهمان شکفت. انگار که قند در دل تکتکمان آب کردند. واکنش یاسر که قابل توصیف نبود. همراهِ اشک و لبخند،…
رمان شوکا پارت ۱۴۵2 هفته پیش۱ دیدگاه مشخص بود بهخاطر حضور یاسین خیلی معذب است و سعی میکند صدایش را کنترل کند. وضعیت شدیداً مزخرفی بود. خودم را جایش میگذاشتم، چهارستون بدنم میلرزید. مادر…
رمان شوکا پارت ۱۴۴3 هفته پیش۱ دیدگاه به جای جواب، سرم را به پشتی صندلی کوبیدم و نفسم را آهمانند بیرون دادم. فایده نداشت، دقمرگم میکرد. – حالا که اینطوره، شاید من پول نداشته…
رمان شوکا پارت ۱۴۳3 هفته پیشبدون دیدگاه پایان جملهام کافی بود تا بانگ خندهاش به هوا برود و صدای قهقههاش ماشین را بردارد. آدم نمیشد این مرد. میدانست حرص میخورم و دست بردار نبود.…
رمان شوکا پارت ۱۴۲4 هفته پیشبدون دیدگاه دیگر کاملاً به خانه نزدیک شده بودیم. برای اتمامحجت گفتم: – یاسر قرآن مابین من و تو، این دختر رو از ته دلت دوست داری؟ برای پاسخ…
رمان شوکا پارت ۱۴۱4 هفته پیش۲ دیدگاه نانه را گز میکردم. بیتوجه به او که از درد روی سرامیکها افتاده بود و منتظر بود کمکش کنم. دلم را تیره کرده بود این تهتغاری خانواده. از درون…
رمان شوکا پارت ۱۴۰1 ماه پیشبدون دیدگاه از حرص زیاد با انگشت به وسط پیشانیاش چند ضربه زدم. کی میخواست عقلش را به کار بیندازد. – تو که مامان رو بهتر از من…
رمان شوکا پارت ۱۳۹1 ماه پیش۲ دیدگاه شیشه را کامل پایین دادم و با دقت نگاه کردم. ای کاش… ای کاش چشمهایم کور میشد و نمیدیدم آنچه مقابل چشمهایم بود. چیزی که در ذات ما…
رمان شوکا پارت ۱۳۸1 ماه پیش۴ دیدگاه ” یاسین ” برای امشب حسابی برنامه داشتم اما او یک قدم از من جلوتر بود. حاضر و آماده، فقط منتظر بود دولپه قورتش دهم. در…
رمان شوکا پارت ۱۳۷2 ماه پیش۲ دیدگاه هویی آمدنها. آخر من را سکته میداد. سرم را چرخاندم که به جای دیدنش، صورتم در انبوهی از گل فرو رفت. – هیع… یاسین! دوباره نامش را…
رمان شوکا پارت ۱۳۶2 ماه پیشبدون دیدگاه شانهای بالا انداخت و کنارم مقابل آینه ایستاد تا شالش را درست کند. – دیگه من لازم دونستم تاکید کنم. کاری نداری؟ ما بریم. برگشتم…
رمان شوکا پارت ۱۳۵2 ماه پیشبدون دیدگاه – جوجهها رو بدید من حاج خانوم، کمک کنم. – نمیخواد مادر، غذای بیرون کار مردهاس. تا اینجای کار با ما بود. تشت بزرگ مرغهای…