رمان شیطان یاغی پارت1882 ساعت پیشبدون دیدگاه به ان خانه رفتند و ان جا را زیر و رو کردند اما چیزی پیدا نکردند ولی او پاشا بود و با حس ششم قوی که داشت، می…
رمان شیطان یاغی پارت1876 روز پیشبدون دیدگاه ابروهای پاشا درهم تر شد. -شش تا یا دوازده تا…؟! افسون خنده اش گرفت. -خب این رو هم در نظر بگیر که دوتا هستن…! -تو اینو در نظر…
رمان شیطان یاغی پارت1861 هفته پیش۳ دیدگاه بابک کفری شد. -پاشا این می خواد جور دیگه تلافی کنه…! پاشا از عصبانیت روی پا بند نبود… به سختی داشت خودش را کنترل می کرد… عکس را…
رمان شیطان یاغی پارت1852 هفته پیشبدون دیدگاه پاشا با خوابیدن دخترک به ساختمان محافظ ها برگشت… در سلام محافظ ها تنها سری تکان می داد و رد می شد که به اتاق…
رمان شیطان یاغی پارت1843 هفته پیش۱ دیدگاه بهار خواست با تشر باز حرف بزند و حرف از زیر زبان مردی بیرون بکشد که سرش هم می رفت هیچ حرفی از زبانش خارج نمی شد… آنها…
رمان شیطان یاغی پارت1834 هفته پیشبدون دیدگاه بهار اخم کرده خیره بابک شد که سرش توی گوشی بود و هرزگاهی هم لپ تاپ جلویش را دید میزد… -میشه نگات و بدی به من…؟! بابک آنقدر…
رمان شیطان یاغی پارت1821 ماه پیشبدون دیدگاه -هم مادر هم بچه ها در سلامت کامل هستن…! افسون متعجب به پاشا نگاه می کند که مرد چشمکی بهش زد و بغل گوشش آرام زمزمه…
رمان شیطان یاغی پارت1811 ماه پیشبدون دیدگاه چنان هق زد و اشک ریخت که پاشا جا خورد. آذر با اخم پاشا را کنار زد. -نمی بینی حالش بده که توپ و تشر می…
رمان شیطان یاغی پارت1801 ماه پیش۲ دیدگاه لحظه ای نفسش رفت. نگاه آرام و خونسردش یک دفعه برافروخته و نگران شد که بدون جواب دادن گوشی را قطع کرد و با سرعت باور نکردنی…
رمان شیطان یاغی پارت1791 ماه پیش۲ دیدگاه -حق نداری تنهایی کاری انجام بدی…! پاشا خونسرد نگاهش کرد. -ازت نظر نخواستم بابک… من همیشه همین کار و خودم انجام می دادم الان چی فرق…
رمان شیطان یاغی پارت1782 ماه پیش۱ دیدگاه افسون با یاداوری ان روز دلش باز بهم پیچید که جیغ کشید… -پاشا ساکت نشی این دفعه روی هیکلت بالا میارم بیشعور…! اینقدر نگو حالا…
رمان شیطان یاغی پارت1772 ماه پیش -الهی خدا من و بکشه از دستت راحت شم بابک…!!! افسون با چشمانی درشت شده نگاهش کرد. -باز چی شده…؟! بهار کنارش نشست و…
رمان شیطان یاغی پارت1762 ماه پیش۱ دیدگاه -چی…؟! افسون لب گزید و تند تند گفت: -به خدا می دونم برام خوب نیست اما بستنی می خوام پاشا، تو روخدا…! پاشا چشم…
رمان شیطان یاغی پارت1752 ماه پیش۱ دیدگاه با پیچیدن دلش بهم چشم باز کرد و خواست نیم خیز شود که خود را اسیر دستان پاشا دید… کمی تکان خورد که دست و پای پاشا از…
رمان شیطان یاغی پارت1743 ماه پیشبدون دیدگاه -اردشیر می خواد سهام شرکتمون رو بخره… به خیالش داره مخ اسفندیار و میزنه که سهم بیشتری از شرکت رو داشته باشه… در صورتی که شرکتی وجود…