رمان شیطان یاغی پارت۹۷

2 دیدگاه
        با قدم های بلند و استوار از پله ها پایین آمد و سمت درب ورودی رفت… بابک را دید و با اخم های درهمش سمتش رفت……

رمان شیطان یاغی پارت ۹۵

1 دیدگاه
        دخترک با تردید کاری که پاشا ازش خواسته بود را انجام داد… دستش را کمی شل کرد و خودش را به دستان مرد سپرد…   مرد…

رمان شیطان یاغی پارت۹۴

4 دیدگاه
        بدتر و گیج شده بود. اصلا برای چه باید به استخر می رفت….؟!     شانه بالا انداخت.. از حرف های عمه ملی اعصابش به شده…

رمان شیطان یاغی پارت ۹۳

1 دیدگاه
      -خشایار پیغوم فرستاده میخواد باهات وارد مذاکره بشه….!   پاشا پوزخند زد: نترس شده تخم کرده پا جلو گذاشته…!   بابک ابرویی بالا انداخت… -واقعا میخوای باهاش…

رمان شیطان یاغی پارت ۹۲

1 دیدگاه
      وارد آشپزخانه شد… دو خدمه که دم درگاه در بودند متوجه آمدنش شدند و تا خواستند حرف بزنند، پاشا انگشت به بینی چسباند و با دست اشاره…

رمان شیطان یاغی پارت۹۱

9 دیدگاه
          داشت می سوخت که به یکباره دخترک را رها کرد و خیلی سریع از اتاق خارج شد. قدم هایش شتابان به سمتش اتاقش بود و…

رمان شیطان یاغی پارت ۹۰

2 دیدگاه
          پاشا با حالتی که هیچ چیز از چهره اش معلوم نیست دخترک را زیر نظر داشت…   با شیفتگی نگاه کبودی چانه و گردنش کرد…

رمان شیطان یاغی پارت ۸۹

1 دیدگاه
        پاشا با حس نفس های آرام شده دخترک نگاه بالا آورد و با دیدن چشمان بسته افسون ماتش برد…     با حرص چشم بست… از…

رمان شیطان یاغی پارت ۸۸

4 دیدگاه
        چشمان دخترک گشاد شدند… معنی نگاه سرخ و داغ مرد را هم متوجه می شد هم نمی شد اما ناخودآگاه لبخندی زد و پر عشوه تابی…

رمان شیطان یاغی پارت ۸۷

1 دیدگاه
        افسون خواست جواب بدهد اما با نگاه دریده مرد ترجیح داد سکوت کند و تنها نیم نگاهی به بابک کرد….     از این مرد حس…

رمان شیطان یاغی پارت ۸۶

1 دیدگاه
          مرد خندید و رو به افسون هم دست دراز کرد… -تبریک میگم خانوم جوان… بنده فریبرز شکوهی هستم و ایشونم خانومم مه لقاجان… اصلا فکرشم…

رمان شیطان یاغی پارت ۸۵

1 دیدگاه
      تن شل شده افسون را به خود چسباند و عمیق تر و با خشونت مشغول بوسیدن شد…     این دختر چیزی فراتر از خواستن بود. با…

رمان شیطان یاغی پارت ۸۳

1 دیدگاه
        با حرکت دستانی روی صورتش به یکباره چشم باز کرد و با چشمانی درشت شده خیره پاشا شد… ترسیده با قلبی که محکم بر سینه اش…