حورا با عصبانیت دست آرزو ول کرد و گفت:آره میترسم… تو نه غیر آدمیزادی،این وقت شب منو کشوندی اینجا و عین خیالت نیست! آرزو صاف ایستاد و موهاشو صاف کرد…

خندیدم و سرمو تکون دادم و تعظیمی کردم و گفتم:از آشناییتون خوشبختم پرنسس لیلا! دستشو جلو اورد دستشو گرفتم و نزدیک تر شدم .با کفشای خدا میدونست چند سانتیش که…

-آره من رانندگی میکردم اونوقتا گواهینامه نداشتم -دختره ی دیوونه نترسیدی بزنی زیر کسی!! سرمو انداختم زیر انگار خودش هم از سوالش پشیمون شده بود چون بدون اینکه منتظر بمونه…

کیان –خستمه نمیتونم!! -اتافقا واسه همین میگم خستگی هم در میره بریم دیگه!! با خنده گفت:بریم حالا که انقدر اصرار داری گرچه مطمئنم یه کاسه ای زیر نیم کاسه ت…

-چشم حتما!قسمت شد زیارتتون شامل حال ما بشه حتما زحمت میدم خدمتتون شبتون خوش خندید و گفت:دست خودت نیست زبونت هرچی زخم بزنه میدونم تو دلت هیچی نیست .الان اینجا…

با یه قدم بلند نیم خیز شدم سمتش که از اتاق پرید بیرون دویدم دنبالش و شالشو از پشت کشیدم تعادلشو از دست داد متمایل شد سمت چپ که نامردی…

سرمو عقب کشیدم و پتومسافرتی رو بیشتر به خودم فشردم.نفس عمیقی کشید و رو به دریا کرد. -نمیخوای هیچی از من بدونی؟؟؟؟؟؟اینکه کی م ؟؟؟؟چکاره م؟؟؟چرا کمکت کردم؟؟چرا ولت نمیکنم…