رمان ماهرو پارت 1303 روز پیشبدون دیدگاه بهش خیره شدم که ادامه داد. _یه سوال می پرسم راست جواب بده! با استرس بهش خیره شدم که ادامه داد. _وقتی دیدیش… راستش و بگو… امید… وار…
رمان ماهرو پارت 1292 هفته پیشبدون دیدگاه خنده بلندی که کرد، اعصابم و به هم ریخت. _می خوای باور کنم؟! تو عاشق منی ماهرو… تو جز من نمیتونی با کس دیگه ای باشی… این بار من…
رمان ماهرو پارت 1282 هفته پیش۱ دیدگاه با خنده صبحونه امون و خوردیم و حاضر شدم و با هم از خونه بیرون اومدیم. سوار ماشین فرهاد شدیم و به سمت خونه مامان به راه افتاد. _بابت…
رمان ماهرو پارت 1274 هفته پیش۱ دیدگاه بالاخره عقب کشید و با نگاه خمار و چشم هایی قرمز لب زد. _اجازه میدی خانومم؟! من به این مرد اعتماد داشتم! با تمام وجود… میدونستم این مرد قراره…
رمان ماهرو پارت 1261 ماه پیش۶ دیدگاه سریع تاکسی خبر کردم و پاکتارو برداشتم و از خونه بیرون زدم. سوار که شدم ، به ماهان زنگ زدم. _سلام داداش خوبی؟! _سلام قربونت جان؟! _فرهاد…
رمان ماهرو پارت 1251 ماه پیش۴ دیدگاه یادم رفته بود. راست می گفت بیست و پنجم میشد! _ااا راس میگی اره بیست و پنجم میشه که تولدشه… خب ؟! _البته اینو نمیدونی ولی من میگم… همون…
رمان ماهرو پارت 1242 ماه پیشبدون دیدگاه انگشتر و کادو پیچ شده گرفتم و از مغازه بیرون اومدم و تند به طرف کافی شاپ رفتم. کمی چشم چرخوندم و وقتی فرهاد و دیدم یا لبخند به…
رمان ماهرو پارت 1232 ماه پیش۳ دیدگاه آلا هم انگار استرس گرفته بود. _والا منم نفهمیدم چی شد… ایشالله که چیزی نمیشه! حدود یه ربعی میشد که تو اتاق بودن. با استرس…
رمان ماهرو پارت 1222 ماه پیشبدون دیدگاه فرهاد ترسیده هینی کشید و روی تخت نشست. هنوز تو شوک بود. کمی که به خودش اومد و منو دید، دستی به نشونه تهدید نشون داد و گفت:…
رمان ماهرو پارت 1212 ماه پیشبدون دیدگاه _بخدا پام خوب شد کمرت درد میگیره بزار بیام پایین خودم یواش یواش راه می رم. عذاب وجدان گرفته بودم از اینکه کولم کرده بود. _هیچی نمیشه……
رمان ماهرو پارت 1203 ماه پیشبدون دیدگاه فرهاد خندید و حلقه خوشگل و ظریفی که گرفته بود و تو دستم انداخت. فرهاد حلقه تو دستم و بوسید و بلند شد. _ااا باز گریه…
رمان ماهرو پارت 1193 ماه پیش۲ دیدگاهه ذوق زده گفتم: _چ…چی؟! عاشق شدی؟ عاشق کی؟ مشتاقانه منتظر بودم اسم منو بگه… بگه عاشق تو شدم… فرهاد دستی به پشت موهاش کشید و گفت: _فک…
رمان ماهرو پارت 1183 ماه پیش۱ دیدگاه _بیا این چوب واسه تو… کوله پشتیم و به پشتم زدم و چوب و از فرهاد گرفتم. چهار تا چوب گرفته بود. آلا کلافه…
رمان ماهرو پارت 1173 ماه پیشبدون دیدگاه خستگی از چشماش میبارید! هرچند راضی نبودم اما قبول کردم و با هم از ویلا بیرون زدیم. از کنار ویلا رد شدیم و به پشت ویلا که رسیدیم، با…
رمان ماهرو پارت 1164 ماه پیش۱ دیدگاه حس می کردم گونه هام قرمز شده… سرم و کمی از شیشه بیرون بردم که صدای فرهاد بلند شد. _سرما میخوری سرت و بیار تو… دم عمیقی…