رمان ماهرو پارت 12717 ساعت پیش۱ دیدگاه بالاخره عقب کشید و با نگاه خمار و چشم هایی قرمز لب زد. _اجازه میدی خانومم؟! من به این مرد اعتماد داشتم! با تمام وجود… میدونستم این مرد قراره…
رمان ماهرو پارت 1261 هفته پیش۶ دیدگاه سریع تاکسی خبر کردم و پاکتارو برداشتم و از خونه بیرون زدم. سوار که شدم ، به ماهان زنگ زدم. _سلام داداش خوبی؟! _سلام قربونت جان؟! _فرهاد…
رمان ماهرو پارت 1253 هفته پیش۴ دیدگاه یادم رفته بود. راست می گفت بیست و پنجم میشد! _ااا راس میگی اره بیست و پنجم میشه که تولدشه… خب ؟! _البته اینو نمیدونی ولی من میگم… همون…
رمان ماهرو پارت 1244 هفته پیشبدون دیدگاه انگشتر و کادو پیچ شده گرفتم و از مغازه بیرون اومدم و تند به طرف کافی شاپ رفتم. کمی چشم چرخوندم و وقتی فرهاد و دیدم یا لبخند به…
رمان ماهرو پارت 1231 ماه پیش۳ دیدگاه آلا هم انگار استرس گرفته بود. _والا منم نفهمیدم چی شد… ایشالله که چیزی نمیشه! حدود یه ربعی میشد که تو اتاق بودن. با استرس…
رمان ماهرو پارت 1221 ماه پیشبدون دیدگاه فرهاد ترسیده هینی کشید و روی تخت نشست. هنوز تو شوک بود. کمی که به خودش اومد و منو دید، دستی به نشونه تهدید نشون داد و گفت:…
رمان ماهرو پارت 1212 ماه پیشبدون دیدگاه _بخدا پام خوب شد کمرت درد میگیره بزار بیام پایین خودم یواش یواش راه می رم. عذاب وجدان گرفته بودم از اینکه کولم کرده بود. _هیچی نمیشه……
رمان ماهرو پارت 1202 ماه پیشبدون دیدگاه فرهاد خندید و حلقه خوشگل و ظریفی که گرفته بود و تو دستم انداخت. فرهاد حلقه تو دستم و بوسید و بلند شد. _ااا باز گریه…
رمان ماهرو پارت 1192 ماه پیش۲ دیدگاهه ذوق زده گفتم: _چ…چی؟! عاشق شدی؟ عاشق کی؟ مشتاقانه منتظر بودم اسم منو بگه… بگه عاشق تو شدم… فرهاد دستی به پشت موهاش کشید و گفت: _فک…
رمان ماهرو پارت 1182 ماه پیش۱ دیدگاه _بیا این چوب واسه تو… کوله پشتیم و به پشتم زدم و چوب و از فرهاد گرفتم. چهار تا چوب گرفته بود. آلا کلافه…
رمان ماهرو پارت 1172 ماه پیشبدون دیدگاه خستگی از چشماش میبارید! هرچند راضی نبودم اما قبول کردم و با هم از ویلا بیرون زدیم. از کنار ویلا رد شدیم و به پشت ویلا که رسیدیم، با…
رمان ماهرو پارت 1163 ماه پیش۱ دیدگاه حس می کردم گونه هام قرمز شده… سرم و کمی از شیشه بیرون بردم که صدای فرهاد بلند شد. _سرما میخوری سرت و بیار تو… دم عمیقی…
رمان ماهرو پارت 1153 ماه پیشبدون دیدگاهه داخل رستوران پر از میز بود و فقط چنتا از این تخت های قدیمی که دور تا دورش پشتی بود گوشه های رستوران بودن! فرهاد به…
رمان ماهرو پارت 1143 ماه پیشبدون دیدگاه این سوال و تو این مدت همیشه ازم می پرسید. _خوبه… تو این مدت اگه فرهاد و ماهان و الا نبودن، قطعا من دووم نمی…
رمان ماهرو پارت 1133 ماه پیشبدون دیدگاه _وایییی رنگ موهات محشر شده ماهرووو… داخل آینه آرایشگاه، نگاهی به رنگ دودی موهام انداختم. هم اسلاح کرده بودم و هم موهام و رنگ کرده بودم و همین کلی…