رمان ماهرو پات 131

بدون دیدگاه
  هبا رسیدن به خونه فرهاد،همگی داخل شدیم. پدر و مادرش نشستن و فرهاد که رفت داخل آشپزخونه ، منم به کمکش شتافتم. فرهاد داشت چای ساز و به برق…

رمان ماهرو پارت 130

بدون دیدگاه
    بهش خیره شدم که ادامه داد. _یه سوال می پرسم راست جواب بده! با استرس بهش خیره شدم که ادامه داد. _وقتی دیدیش… راستش و بگو… امید… وار…

رمان ماهرو پارت 129

بدون دیدگاه
  خنده بلندی که کرد، اعصابم و به هم ریخت. _می خوای باور کنم؟! تو عاشق منی ماهرو… تو جز من نمیتونی با کس دیگه ای باشی… این بار من…

رمان ماهرو پارت 128

۱ دیدگاه
  با خنده صبحونه امون و خوردیم و حاضر شدم و با هم از خونه بیرون اومدیم. سوار ماشین فرهاد شدیم و به سمت خونه مامان به راه افتاد. _بابت…

رمان ماهرو پارت 127

۱ دیدگاه
  بالاخره عقب کشید و با نگاه خمار و چشم هایی قرمز لب زد. _اجازه میدی خانومم؟! من به این مرد اعتماد داشتم! با تمام وجود… میدونستم این مرد قراره…

رمان ماهرو پارت 126

۶ دیدگاه
      سریع تاکسی خبر کردم و پاکتارو برداشتم و از خونه بیرون زدم. سوار که شدم ، به ماهان زنگ زدم. _سلام داداش خوبی؟! _سلام قربونت جان؟! _فرهاد…

رمان ماهرو پارت 125

۴ دیدگاه
  یادم رفته بود. راست می گفت بیست و پنجم میشد! _ااا راس میگی اره بیست و پنجم میشه که تولدشه… خب ؟! _البته اینو نمیدونی ولی من میگم… همون…

رمان ماهرو پارت 124

بدون دیدگاه
  انگشتر و کادو پیچ شده گرفتم و از مغازه بیرون اومدم و تند به طرف کافی شاپ رفتم‌. کمی چشم چرخوندم و وقتی فرهاد و دیدم یا لبخند به…

رمان ماهرو پارت 123

۳ دیدگاه
      آلا هم انگار استرس گرفته بود. _والا منم نفهمیدم چی شد… ایشالله که چیزی نمیشه!     حدود یه ربعی میشد که تو اتاق بودن. با استرس…

رمان ماهرو پارت 122

بدون دیدگاه
    فرهاد ترسیده هینی کشید و روی تخت نشست. هنوز تو شوک بود. کمی که به خودش اومد و منو دید، دستی به نشونه تهدید نشون داد و گفت:…

رمان ماهرو پارت 121

بدون دیدگاه
  _بخدا پام خوب شد کمرت درد میگیره بزار بیام پایین خودم یواش یواش راه می رم.     عذاب وجدان گرفته بودم از اینکه کولم کرده بود. _هیچی نمیشه……

رمان ماهرو پارت 120

بدون دیدگاه
        فرهاد خندید و حلقه خوشگل و ظریفی که گرفته بود و تو دستم انداخت. فرهاد حلقه تو دستم و بوسید و بلند شد. _ااا باز گریه…

رمان ماهرو پارت 119

۲ دیدگاه
ه ذوق زده گفتم: _چ…چی؟! عاشق شدی؟ عاشق کی؟     مشتاقانه منتظر بودم اسم منو بگه… بگه عاشق تو شدم… فرهاد دستی به پشت موهاش کشید و گفت: _فک…

رمان ماهرو پارت 118

۱ دیدگاه
    _بیا این چوب واسه تو…     کوله پشتیم و به پشتم زدم و چوب و از فرهاد گرفتم. چهار تا چوب گرفته بود.     آلا کلافه…

رمان ماهرو پارت 117

بدون دیدگاه
  خستگی از چشماش می‌بارید! هرچند راضی نبودم اما قبول کردم و با هم از ویلا بیرون زدیم. از کنار ویلا رد شدیم و به پشت ویلا که رسیدیم، با…