رمان پینار پارت ۴۳

۱ دیدگاه
                  اردلان ولی کوتاه بیا نبود. همانطور که اتومبیل را به حرکت درآورد گفت:   – کامران موقع مجردیش‌ هم زیادی سر…

رمان پینار پارت ۴۲

۵ دیدگاه
              یگانه با تعجب گفت:   – چرا اون وقت؟!   اردلان پشت چراغ قرمز ترمز کرد و کامل به سمت یگانه چرخید و…

رمان پینار پارت ۴۱

۵ دیدگاه
              یگانه آب دهانش را قورت داد و دور تا دور رستوران را چشم چرخاند.   – لال شدی چرا؟!   اردلان با حرص…

رمان پینار پارت ۴۰

۶ دیدگاه
        تمام روزش را با حس سرخوردگی حال به هم زنی طی کرد. حس پس زده شدن… حس بازیچه شدن… حس می‌کرد اردلان بازی‌اش داده… شاید واقعا…

رمان پینار پارت ۳۹

۱ دیدگاه
        اردلان وارد اتاقش شد و تمام حرصش را روی در خالی کرد و به هم کوبیدش. تی‌شرتش را درآورد و با تمام عصبانیتش پرت کرد.  …

رمان پینار پارت ۳۸

۳ دیدگاه
                چه می‌گفت در این موقعیت؟! نه می‌توانست ردش کند نه قبول! شده بود ایستاده بر لبه‌ی تیغ… از هر طرف می‌رفت آسیب…

رمان پینار پارت ۳۷

بدون دیدگاه
              قهوه‌اش را خورد و در حال بالا پایین کردن کانال‌های تلویزیون بود که صدای خسته‌ی اردلان آمد.   – سلام.   یگانه فورا…

رمان پینار پارت ۳۶

۱ دیدگاه
            تا خانه برسد به هزار راه فکر کرد اما فایده نداشت، هیچ کدام راه حل درست و حسابی نبود. ناریه گفت که حاج سعید…

رمان پینار پارت ۳۵

بدون دیدگاه
            هر دو در سکوت قهوه‌شان را نوشیدند، سپس یگانه برخاست و ماگش را در سینک گذاشت.   – شما امروز می‌رید بیمارستان؟   اردلان…

رمان پینار پارت ۳۴

۶ دیدگاه
            بعد از رفتن آن‌ها، حاج سعید با عصبانیت رو به اردلان کرد.   – این چه طرز برخورد بود اردلان؟! آبروی من‌و بردی!  …

رمان پینار پارت ۳۳

۴ دیدگاه
                اردلان که از پچ پچ کردن‌های آن دو اصلا خوشش نیامده بود و حرص می‌خورد، چنان با اخم نگاهشان می‌کرد که انگار…

رمان پینار پارت ۳۲

    ایستاده و منتظر بودند که پیرمرد شیک پوش و راست قامتی با عصای معرق کاری شده که سرش عقاب بود به همراه حامی که بر حسب تصادف کت…

رمان پینار پارت ۳۱

۳ دیدگاه
        ایستاده و منتظر بودند که پیرمرد شیک پوش و راست قامتی با عصای معرق کاری شده که سرش عقاب بود به همراه حامی که بر حسب…

رمان پینار پارت ۳۰

۱ دیدگاه
        تا خواست در اتاقش را باز کند، در اتاق اردلان باز شد و با خرواری لباس روی دستش بیرون آمد. یگانه با تعجب نگاهش کرد و…

رمان پینار پارت ۲۹

۲ دیدگاه
              اردلان لم داد و گفت:   – به هر حال ما که خونه نمی‌مونیم!   یگانه کنجکاو پرسید:   – جایی قراره برید…