طی چند روز اینده به شدت مشغول بودیم صبح زودش با دایان رفتیم برای ازمایش بعد هم بیرون صبحانه خوردیم و رفتیم چند تا خونه ببینیم بابابزرگ شرط گذاشتهبود اون…
صبحونه خوردیم و مشغول اماده شدن شدیم. خیلی خوش گذشت انگشتری که با دایان خریده بودیم دستم کرد یه جشن کوچولوی ساده نامزدی بود یکم دور هم خندیدم و رقصیدم…
وقتی رفتن با ذوق رفتم بالا ماجراهارو برای دیانا تعریف کردم دیانا میدونست اما نگفت چون میخواست سوپرایز بشم دیانا : وای چه قشنگه انگشتره ! سلیقش خییلی خوبه ارهههه…