رمان چشم مرواریدی پارت اخر

11 دیدگاه
خندید همون موقع که قاشق جلوی دهنم گرفته بود بابا اومد تو دایان هول کرد و قاشق گذاشت توی دهن خودش نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند زدم زیر خنده…

رمان چشم مرواریدی پارت ۷۰

1 دیدگاه
با خنده نگاهش کردم که زودتر از من در خونه باز کرد دنیل : به به سلام اقای داماد خوبی؟ دایان : سلام خوبم تو چطوری ؟ داری فیلم میگیری…

رمان چشم مرواریدی پارت ۶۹

1 دیدگاه
انقدر خسته بودیم که زود خوابمون برد صبح روز بعد از شدت دلدرد بیدار شدم به جای خالی دایان نگاه کردم ، با یاداوری دیشب صورتم از خجالت داغ شد…

رمان چشم مرواریدی پارت ۶۶

1 دیدگاه
طی چند روز اینده به شدت مشغول بودیم صبح زودش با دایان رفتیم برای ازمایش بعد هم بیرون صبحانه خوردیم و رفتیم چند تا خونه ببینیم بابابزرگ شرط گذاشتهبود اون…

رمان چشم مرواریدی پارت ۶۴

2 دیدگاه
دیوید نشست و در سکوت ماشین روند دیوید : کجا ببرمت داداش؟ نمیدونم یه جایی عصبانیتم تخلیه بشه دارم منفجر میشم دیوید : یه کوهستان تفریحی هست میبرمت اونجا دستم…

رمان چشم مرواریدی پارت ۶۳

1 دیدگاه
امیر : حالم دیگه ازت بهم میخوره اصلا برام مهم نیستی لیاقتت همون اشغاله تفی توی صورتش انداختم صدای پایی اومد که همون موقع چسبوندم به دیوار و زوری لبای…

رمان چشم مرواریدی پارت ۶۲

بدون دیدگاه
صبحونه خوردیم و مشغول اماده شدن شدیم. خیلی خوش گذشت انگشتری که با دایان خریده بودیم دستم کرد یه جشن کوچولوی ساده نامزدی بود یکم دور هم خندیدم و رقصیدم…

رمان چشم مرواریدی پارت ۶۱

2 دیدگاه
 دستم و گرفت به سمت مغازه رفتیم فروشنده : میخواین پرو کنین ؟ پرو ؟!!! معلومه که نه اومدم جواب فروشنده رو بدم که دایان زودتر گفت : بله ممنون…

رمان چشم مرواریدی پارت ۶۰

بدون دیدگاه
وقتی رفتن با ذوق رفتم بالا ماجراهارو برای دیانا تعریف کردم دیانا میدونست اما نگفت چون میخواست سوپرایز بشم دیانا : وای چه قشنگه انگشتره ! سلیقش خییلی خوبه ارهههه…

رمان چشم مرواریدی پارت ۵۹

2 دیدگاه
خیلیم عالیه مرسی دایان قشنگ ترین سوپرایزی بود که تا حالا شدم دایان خندید و گفت : هنوز مونده که با تعجب نگاهش کردم که زانو زد جلوی پاهام و…

رمان چشم مرواریدی پارت ۵۸

9 دیدگاه
با چشمای اشکی بغلش کردم و گفت : وای دیانا خیلی قشنگ بود دیانا : عشقم قابل تو رو نداره گریه نکن دیگه کی روز تولدش گریه میکنه ؟ خندیدم…

رمان چشم مرواریدی پارت ۵۷

10 دیدگاه
اروم دنبال عمو رفتم طبقه پایین. دفتر عمو خیلی بزرگ بود و عود خوشبویی همه جارو معطر کرده بود صندلی بزرگی ته اتاق بود که میز بزرگی جلوش بود و…