رمان مال من باش پارت 273 سال پیش۶ دیدگاه&& سارا && همینطور عصبی داشتم به کیسه بوکس ضربه میزدم که صدای ایلیاد رو شنیدم : _ اوه اوه ! چه عصبی … . نفس عمیقی کشیدم و دست…
رمان مال من باش پارت 263 سال پیش۹ دیدگاه&& سارا && ناراحت و غمگین بهش خیره شده بودم … همین چند دیقه پیش دکتر رفت ! اما خیلی توصیه کرد که بیشتر مواظب خودش باشه … ! زبونی…
رمان پسرخاله پارت 1753 سال پیش۱۱ دیدگاه بهمدیگه خیره بدون اینکه حرفی بزنن. حتی من و یاسر هم ساکت بودیم. دست به سینه تکیه ام رو داده بودم به دیوار و حین تماشا کردنشون…
رمان مال من باش پارت 253 سال پیش۱۲ دیدگاهچند تا سرفه ی پی در پی کرد و به سختی لب زد : _ کمکم کن برم توی عمارت … هنوز ساکت سرجام ایستاده بودم و گریه می کردم…
رمان مال من باش پارت243 سال پیش۲ دیدگاهبا نفس نفس خم شدم و دستامو گذاشتم روی زانوهام … دیگه توان نداشتم ! همینطور داشتم تند تند نفس می کشیدم که ایلیاد نزدیکم شد و حرصی گفت :…
رمان پسرخاله پارت 1743 سال پیش۴ دیدگاه از حرف مامان که سفره ی دل باز کرده بود چنددقیقه هم نگذشت که صدای زنگ تو خونه پیچید. انتظار اومدن هیچکس رو نداشتم برای همین کاملا مطمئن…
رمان پسرخاله پارت 1733 سال پیش۶ دیدگاه تیکه ام رو از عقب برداشتم و آهسته گفتم: -نه..نمیتونم مامان…. واقعا نمیتونستم.شدنی نبود. من الان از خانواده جدا افتاده بودم. سوفیا ازدواجش با…
رمان مال من باش پارت 233 سال پیش۶ دیدگاه_ دوست نداری؟! با شنیدن صدای ایلیاد از توی فکر در اومدم و نگاهمو بهش دوختم … سر میز ناهار بودیم ، ساعت هم که دو بعد از ظهره ……
رمان مال من باش پارت 223 سال پیش۸ دیدگاهبه سراسر سالن نگاهی انداختم … خیلی اینجا عجییب بود! عجیب و ترسناک … ! همینطور مضطرب مشغول بررسی سالن بودم که صدای عصبی ایلیاد رو شنیدم : _…
رمان مال من باش پارت 213 سال پیشبدون دیدگاهخودشو کمی جلو کشید … خم شد و از روی میز بسته ی سیگارش رو برداشت ، یه نخ بیرون کشید و بسته رو گذاشت روی میز … سیگار رو…
رمان مال من باش پارت 203 سال پیشبدون دیدگاه_ برو داخل … یکم ساکت نگاش کردم و در اخر از کنارش رد شدم و داخل عمارت شدم … عمارتی که به نظرم خیلی زیاد شبیه عمارتِ افشین…
رمان مال من باش پارت 193 سال پیش۲ دیدگاههنوز چند قدم بیشتر از عمارت لعنتیش فاصله نگرفته بودم که صداش به گوشم رسید : _ وایسا ، سارا … سرعت قدمامو بیشتر کردم تا بهم نرسه…
حوالی چشمانت ❤️👀 پارت323 سال پیش۲ دیدگاهسر میز صبحانه همه بودن فکر میکردم دیشب خالینا رفتن اما اونا هم بودن سلام آرومی گفتم و با عامر کنار هم نشستیم مریم جون که با ورود ما بلند…
رمان پسرخاله پارت 1723 سال پیش۱۱ دیدگاه *یاسین* گوشی موبایلم توی دستم بود و عکسهای سوفیا رو نگاه میکردم. گاهی، وقتی دلم براش تنگ میشد هیچ چاره ای جز تماشای این عکسها…
رمان پسرخاله پارت 1713 سال پیش۴ دیدگاه اون داشت از یاسین حرف میزد.یاسینی که داغ نداشتن و نرسیدن بهش رو دلممونده بود. یاسینی که بخاطرش مدام احساس میکردم یه کمبود بزرگ تو زندگیم دارم.…