رمان پسرخاله

رمان پسرخاله پارت 147

۱ دیدگاه
    بهش خیره بودم که خیلی آروم و محزون گفت:     -اون خیلی غمگین…یه جورایی تو شوکه…واقعا چرا سوفیا ؟     شاید سخت تر از خود یاسین…
رمان پسرخاله

رمان پسرخاله پارت 146

۱ دیدگاه
  مهم نبود.هیچ چیز دیگه برای من مهم نبود.هیچ چیز . خیلی آروم گفتم: -مهم نیست…گذشته ها گذشته!من دیگه به بهش فکر نمیکنم! نفس عمیقی کشید و با حالتی که…
رمان پسرخاله

رمان پسرخاله پارت 145

بدون دیدگاه
  بعداز مدتها برای اولینبار با بهراد همقدم شده بودم. با بهرادی که خیلی ناجور ازش جدا شده بودم اونم بخاطر دروغهای احساسی ای که بهم گفته بود. از دانشگاه…
رمان پسرخاله

رمان پسرخاله پارت 144

بدون دیدگاه
    بی مقدمه و با بی پاسخ گذاشتن سوالش گفتم:     -من باید برم…خداحافظ یاسین!     بلند شد و دنبالم اومد.اینجا به اینکه دختر و پسری خلوت…
رمان پسرخاله

رمان پسرخاله پارت 143

۱ دیدگاه
  ازش رو برگردوندم و جواب دادم: -منظورم مشخصه! دیگه نمیخوام ببینمت! اینبار وقتی جمله و جوابم رو شنید سکوت نکرد. دستم رو گرفت و یه کوچولو با خشم کشیدم…
رمان پسرخاله

رمان پسرخاله پارت 142

بدون دیدگاه
  سر کلاس حواسم به درس نبود.حواسم به هیچی نبود. به هیچی! خودکارو گرفته بودم توی دستم و بی توجه به حرفهای استاد خیره به تابلوی پر از شکل و…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت27

۲ دیدگاه
مریم جون: ایشالله عمادمم دوماد میشه قراره فردا شب براش بریم خاستگاری   عامر:واقعا خاستگاری کی   مریم جون:دختر خالت عامر:عماد خودش گفت؟ باشنیدن صدای عماد به طرفش برگشتیم عماد:آره…
رمان پسرخاله

رمان پسرخاله پارت 141

۱ دیدگاه
    اول صدای برخورد انگشتهاش به در رو شنیدم و بعدهم صدای خودش رو که سردرگم و پریشون سعی داشت بیاد داخل و احتمالا دلیل تغییر رفتارمو بفهمه:  …
رمان پسرخاله

رمان پسرخاله پارت 140

بدون دیدگاه
    روی سکو ایستادم و دستهامو دور خودم حلقه کردم و خیره شدم به اونا که باربیکیو راه انداخته بودن و دور هم میگفتن و می خندیدن..حتی یاسین هم…
رمان پسرخاله

رمان پسرخاله پارت 139

بدون دیدگاه
    سری به رضایت تکون داد و گفت:     -خوبه! خوبه که میدونی چرا اینجایی!     انگشتهام کمی لرزش داشتن.نمیدونستم قراره چی بشنوم اما هرچی که بود…
رمان پسرخاله

رمان پسرخاله پارت 138

بدون دیدگاه
    صدای ضربه به در دستپاچه ام کرد. با اینکه تو عالم خواب بودم اما بی هوا پریدم تا خیلی زود به یاسین بگم که یکی پشت در هست…

رمان دلدادگان پارت ۴۵

بدون دیدگاه
رمان دلدادگان پارت ۴۵    به نام خدا اونقدر غرق صحبت کرد با کوردش شده بودم که اصلا نفهمیدم که چجوری یک نفر بهم چاقو زد وقتی چاقو خورد توی…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت26

۲ دیدگاه
نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم تموم حرفا ،خاطره ها مثل فیلم از جلو چشمام رد میشد. ازش متنفرم اون احساسات منو به بازی گرفت بعد مثل یه اشغال دورم انداخت انگار…