رمان خیالت پارت ۸

بدون دیدگاه
      -به دُردونت لقمه‌ی حلال دادم و حرومی از آب درومد!   تن ظریف پیرزن لرزی گرفت و عصبی عصای دستش را بر زمین کوبید.   لب‌های بهم‌فشرده‌اش…

رمان خیالت پارت ۷

۲ دیدگاه
      ساچلی⭐️   پلکهایم سنگین باز شدند، خیره به سقف ناآشنای بالا سرم.   یک گچ‌بری پیچ‌در پیچ قدیمی و یک لوستر کریستالی، درست وسطش.   پر زرق…

رمان خیالت پارت ۶

    دختر “عوضی”ای حواله‌اش کرد و به سرفه افتاد.   همین یک کلمه، حکم قصاصش شد…   -الماس عمارتت‌و گذاشتی رفتی شبیخون زدی به کاه‌دونِ همسایه!   پیرمرد غرید،…

رمان خیالت پارت ۵

۲ دیدگاه
    بیتا قدمی عقب‌نشینی کرد و آیدا قدمی جلو برداشت.   سر کج کرد و لبهای سرخش کودکانه جمع شدند،   -میومدی تنها نباشم مگه نه ساچلی؟   دنبال…