رمان خیالت پارت 2511 ساعت پیش۴ دیدگاه آب دهانش را بلعید و تکانی به دستش داد. ترسیده بود، از این آدمها، از دلهای سنگیشان، از بازیهای بیرحمانهشان…اما کوتاه نیامد. – اگه بلایی سر بابام بیاد…مسئولش فقط…
رمان خیالت پارت 242 هفته پیش۷ دیدگاه پیرمرد بیخیالِ دانا و غرور پشت نگاهش، دخترک را هدف گرفت. – دختری که روز عقد رفیقش، شوهرشو میکشه توو خلوت، اگه بدکاره نباشه یعنی دنبال حقّشه…حقّی که…
رمان خیالت پارت ۲۳2 هفته پیش۲ دیدگاه -من دیگه برم… کتانی سیاهش را پا زد و بلند شد. -شب نزده برگرد. چرخی زد و مقابل چرخ پدر ایستاد، -سوره بیاد بهونهتو…
رمان خیالت پارت ۲۲3 هفته پیش۲ دیدگاه در کمد را باز کردنی، از گوشهی چشم اخم پدر را دید. -بابا اگه ناراحت شدی، میمونم خودم میزنم برات بعد میرم… -تو باز پول بیزبونو…
رمان خیالت پارت ۲۱3 هفته پیشبدون دیدگاه *** -این مردک یه دردیش هست مطمئنم. تو قبل پنج اونجا باش، منم هر جور شده خودمو میرسونم. گوشهی چشمش از صفحهی روشن گوشی تا دخترک سیاهپوش…
رمان خیالت پارت ۲۰3 هفته پیش۱ دیدگاه -به مولا لب تر کنی اون تیربرقِ وسط کوچَه رو میکنم میکارم توو حیاطتون که دیگه توو تاریکی درس و مشق ننویسی… تیلههای جاخوردهی دختر که بالا…
رمان خیالت پارت ۱۹4 هفته پیش۲ دیدگاه تمام عمر دویده بود تا دست گدایی مقابل کسی دراز نکند و حالا… -پول بابامه، داره، میده، خرج میکنم، بابای توام داره بگیر خرج کن دخترهی… …
رمان خیالت پارت ۱۸1 ماه پیشبدون دیدگاه چشم بینایش تار شد، پلک زد و بیشتر به پهلو چرخید. چشم دوخت به دردانهی درخشانش و چشمش بارانی شد، درست مثل آن شب. اینبار به…
رمان خیالت پارت ۱۷1 ماه پیشبدون دیدگاه ساچلی که راه افتاد، پدر آکاردئونش را داد دستش… -بخون باباجان…عیبه. پدر لب گزید و دختر بیشتر شرم کرد. -مارال خانوم به گردنت حق…
رمان خیالت پارت ۱۶1 ماه پیش۳ دیدگاه مارال خانوم عمهی داماد بود که با عجله خود را تا ایوان قدیمی رساند. سینی طلایی کوچکی در دستش و مشت بزرگی اسپند… زمزمهکنان پایین…
رمان خیالت پارت ۱۵1 ماه پیش۱ دیدگاه شانههایش به لرز افتادند، پلک بست تا نمِ چشمش اشک نشود و نفس عمیقی گرفت. -باشه. پدر بیگناهش خود را مقصر نارسایی دو دختر و…
رمان خیالت پارت ۱۴2 ماه پیش۱ دیدگاه نگاه مصمّم ساچلی را دید و لب گزید. یک طرف اصرارهای مردی که از بچگی میشناخت و یک طرف انکارهای دختری که در این یک سال…
رمان خیالت پارت 132 ماه پیشبدون دیدگاه رفیق گفتنش کنایهای تلخ بود و تکخندهاش دردِ خالص… -تِر زدی به عقد من…حالا داری با دمت گردو میشکنی که قراره عروس آژگانا شی نه؟!…
رمان خیالت پارت۱۲2 ماه پیش۱ دیدگاه خواهرش به قشنگیِ همان تکّه عکس قدیمیِ پر از چین و چروکی بود که پدر همیشه یواشکی زیر بالشتش پنهان میکرد، فقط پیوندِ ابرویش کم بود… -نه…نه…
رمان خیالت پارت۱۱2 ماه پیش۲ دیدگاه مشت آیدا با ضرب سمت صورتش میرفت که میان هوا شکارش کرد، مشتش که نه، مچش را… -بهتره شرّ و ور نبافی وقتی خبرِ چیزی رو…