رمان پینار پارت ۳۹

۱ دیدگاه
        اردلان وارد اتاقش شد و تمام حرصش را روی در خالی کرد و به هم کوبیدش. تی‌شرتش را درآورد و با تمام عصبانیتش پرت کرد.  …

رمان پینار پارت ۳۸

۳ دیدگاه
                چه می‌گفت در این موقعیت؟! نه می‌توانست ردش کند نه قبول! شده بود ایستاده بر لبه‌ی تیغ… از هر طرف می‌رفت آسیب…

رمان پینار پارت ۳۷

بدون دیدگاه
              قهوه‌اش را خورد و در حال بالا پایین کردن کانال‌های تلویزیون بود که صدای خسته‌ی اردلان آمد.   – سلام.   یگانه فورا…

رمان پینار پارت ۳۶

۱ دیدگاه
            تا خانه برسد به هزار راه فکر کرد اما فایده نداشت، هیچ کدام راه حل درست و حسابی نبود. ناریه گفت که حاج سعید…

رمان پینار پارت ۳۵

بدون دیدگاه
            هر دو در سکوت قهوه‌شان را نوشیدند، سپس یگانه برخاست و ماگش را در سینک گذاشت.   – شما امروز می‌رید بیمارستان؟   اردلان…

رمان پینار پارت ۳۴

۶ دیدگاه
            بعد از رفتن آن‌ها، حاج سعید با عصبانیت رو به اردلان کرد.   – این چه طرز برخورد بود اردلان؟! آبروی من‌و بردی!  …

رمان پینار پارت ۳۳

۴ دیدگاه
                اردلان که از پچ پچ کردن‌های آن دو اصلا خوشش نیامده بود و حرص می‌خورد، چنان با اخم نگاهشان می‌کرد که انگار…

رمان پینار پارت ۳۲

    ایستاده و منتظر بودند که پیرمرد شیک پوش و راست قامتی با عصای معرق کاری شده که سرش عقاب بود به همراه حامی که بر حسب تصادف کت…

رمان پینار پارت ۳۱

۳ دیدگاه
        ایستاده و منتظر بودند که پیرمرد شیک پوش و راست قامتی با عصای معرق کاری شده که سرش عقاب بود به همراه حامی که بر حسب…

رمان پینار پارت ۳۰

۱ دیدگاه
        تا خواست در اتاقش را باز کند، در اتاق اردلان باز شد و با خرواری لباس روی دستش بیرون آمد. یگانه با تعجب نگاهش کرد و…

رمان پینار پارت ۲۹

۲ دیدگاه
              اردلان لم داد و گفت:   – به هر حال ما که خونه نمی‌مونیم!   یگانه کنجکاو پرسید:   – جایی قراره برید…

رمان پینار پارت ۲۸

۱ دیدگاه
            یگانه جلوتر از اردلان بیرون دوید و پشت فرمان نشست. ماشین را از پارک درآورد و هم زمان اردلان آمد و در سمت راننده…

رمان پینار پارت ۲۷

۳ دیدگاه
                یگانه می‌دانست دیر یا زود باید با این حرف‌ها رو به رو می‌شود پس تعجب نکرد.   – بله جدا شدم.  …

رمان پینار پارت ۲۶

۱ دیدگاه
            بعد از صرف ناهار با چشم غره‌های اردلان و اخم یگانه و لبخند‌های معنی‌دار حاج سعید، به بهشت زهرا رفتند.   زهرا خانم را…

رمان پینار پارت ۲۵

۳ دیدگاه
              یگانه تلفن را که قطع کرد، دوستش با لبخند چشمکی نثارش نمود.   – کلک.. کی بود؟   اصلا نمی‌خواست حرفی از اردلان…