رمان پینار پارت ۸

۱ دیدگاه
      شماره را از یگانه گرفت و به اتاق خودش رفت. سیم‌کارت قدیمی‌اش را دوباره در گوشی‌اش گذاشت و با افسر پرونده تماس گرفت. سرگرد محمدی هر چه…

رمان پینارپارت ۷

۲ دیدگاه
        قطعا حاج سعید جلوی فاطمه نمی‌توانست بگوید که یگانه می‌ترسیده از عکس‌العمل اردلان… اینکه می‌ترسید اردلان بفهمد و خوشحال شود… بفهمد و به جای خدابیامرزی، لعن…

رمان پینارپارت ۵

۲ دیدگاه
              پاسخ به پرسش از توان یگانه خارج بود… قطعا زندگی اردلان بعد از شنیدن جواب سؤالش، به دو نیم تقسیم می‌شد! قبل از…

رمان پینارپارت ۴

۱ دیدگاه
                    قوّت قلبی نداشت… دفاعی نداشت… بهانه‌ای نداشت… هیچ دست آویزی نداشت که بتواند در برابر زهر حرف‌های اردلان، قد راست…

رمان پینارپارت ۳

۳ دیدگاه
                تلفن زدن‌های شبانه… همه‌ی آن شب و روزهایی که با ذوق داشتن او، گذرانده بود… و گریه‌ها… روزی که چمدانش را بست…

رمان پینارپارت ۲

                  رنگ از رخ یگانه پرید و فاطمه خانم گفت:   – نمی‌دونم عمه، خیر نبینه به حق علی…   ابروهای اردلان…