از همان روزهای اول دوستیمان، برای هر دیدار، مجبور میشدم هزار دروغ سر هم کنم تا خانوادهام مشکوک نشوند. خیلی از قرارهایمان به خاطر گیر دادنهای بابا…
صورتش همچنان از عصبانیت سرخ بود و پرههای بینیاش بزرگ و کوچک میشدند. انگار حرفهای من رویش هیچ تاثیری نگذاشته بود! _داری دروغ میگی! وگرنه چه اتفاقی…