رمان خان پارت 345 سال پیش۱۴ دیدگاه گلناز به سر و تنم نگاهی انداختم لباسم پاره پاره و چند جای تنم خراش خونی بود هرچی تو جمعیت چشم چشم کردم هیچ چهره ی آشنایی ندیدم انگار…
رمان خان پارت 335 سال پیش۵ دیدگاه افراخان گلناز بیشتر و بیشتر تقلا میکرد با دهن بسته داد میزد و تکون تکون میخورد سروین اومد به سمت در با صدای اروم گفت سروین: کارو تموم کن..…
رمان خان پارت 325 سال پیش۴ دیدگاه گلناز با عصبانیت رفتم تو اتاق و درو به هم کوبیدم زهرا با ترس نگاهم میکرد جرات نکرد چیزی بپرسه زیر لب غرغر میکردم مرتیکه هیز عوضی.. پدر سوخته……
رمان خان پارت 315 سال پیش۱ دیدگاه افراخان دو سه روز دیگه به اصرار نعنا و حاج اقا موندیم.. اما حالا گلاب بود که میلش به رفتن بود تو این دو سه روز نتونسته بودم از…
رمان خان پارت 305 سال پیشبدون دیدگاه گلناز امیر اومد و سر میز نشست و به فائزه اشاره کرد که بره.. من اخمام از دیشب و حرفایی که تو بیمارستان بهم زده بود تو هم بود…
رمان خان پارت 295 سال پیش۱ دیدگاه گلناز امیر انگار متوجه لرزش دست و پام شده باشه نگاهی بهم انداخت و با ترس گفت امیر: گلناز خوبی؟میخوای برگردیم؟ چیشده؟ گلناز: وا.. هیچی.. باد به تنم…
رمان خان پارت 285 سال پیش۱ دیدگاه گلناز چشمامو که باز کردم به جای امیر خانوم روی صندلی کنار تختم نشسته بود تا دید چشمامو باز کردم بلند شد پیشونیمو بوسید و گفت الهیی فدات بشم…
رمان خان پارت 275 سال پیشبدون دیدگاهافراخان رفتم جلوی در دسته ی ساکشو گرفتم داد زدم ارسلان: واقعا اینو میخوای؟ میخوای طلاقت بدم؟به خاطر بابات میخوای منو ول کنی؟ گلاب: نه خیر من اینو نمیخوام تو…
رمان خان پارت 265 سال پیش۲ دیدگاه گلناز امیر رفت لباسشو عوض کرد و اومد تمام این مدت استرس داشتم که با اومدن امیر حتما سوال ها در مورد من بیشتر میشه خصوصاً سروین که همش…
رمان خان پارت 255 سال پیش۲ دیدگاهافراخان مکثی کردم و گفتم ارسلان: ببین گلاب من هر کاری هم کنم دیگه نمیتونم با بابات چشم تو چشم بشم.. نعنا و پدرت باید از اینجا برن.. شیراز اونقدرا…
رمان خان پارت 245 سال پیشبدون دیدگاهافراخان صبح از پایین صبحونه گرفتم و اوردم بالا گلاب بیدار شده بود خیلی تو هم بود مثل اینکه تازه متوجه عمق ماجرا شده بود بهم یه نگاه معنی دار…
رمان خان پارت 235 سال پیشبدون دیدگاه افراخان با گلاب خریدامونو کردیم کم کم رومون به هم باز شد و صمیمی تر شدیم دو سه بار رفتیم و از پارچه ی ابریشم و ساتن و حلقه…
رمان خان پارت 225 سال پیشبدون دیدگاه گلناز تو بیمارستان با لباس عروس نشسته بودم .. امیر نشسته بود و دستش گرفته بود رو سرش دستش خونی بود… پرستار باهاش حرف میزد بهش گفت دکتر داخل…
رمان خان پارت 215 سال پیشبدون دیدگاه افراخان مسیرو تا سر جاده ی روستا من بودم و یه بچه تو بغل و سکوت بین من و راننده.. سر جاده پیاده شدم نمیخواستم برم تو روستا میخواستم…
رمان خان پارت 205 سال پیش۴ دیدگاه گلناز صبح مادر امیر خیلی خوب باهام برخورد کردم ازم دعوت کرد باهاش صبحونه بخورم در طول صبحونه هم چیزی نگفت.. فقط قربون صدقه ی تمنا رفت یه دفعه…