مثل برق گرفته‌ها از جا پرید و نگاهش به دست ظریف او روی دستش افتاد. آناشید آن‌قدر تنهایی و استیصالش را عمیق درک کرده‌بود که بدون…

  جلوتر رفت، در سونوگرافی قبلی چنان برآشفته بود که متوجه هیچ‌چیز نبود و حالا موجود کوچکی که بیش‌تر شبیه یک میگو بود تا انسان، داشت تکان می‌خورد.   فرزند…

  آ   ساعت سه بود و امیرحافظ به سختی از متخصص زنان و زایمان وقت گرفته‌بود. خوشبختانه آن دکتر جزء معدود دکترهایی بود که شیما تحت نظرش قرار نگرفته‌بود…

      امیرحافظ اخمی کم‌رنگ کرد و گفت:   – لااله‌الاالله! چرا ناشکری می‌کنی دخترجان؟!   آناشید بینی‌اش را بالا کشید و لب زد:   – دلم برای بابام…

آ     قدمی عقب گذاشت و گفت:   – بهتره من برم حاج آقا، می‌ترسم مادرتون متوجه بشن توی اتاقتون بودم و…   سر به زیر انداخت و بدون…

        آناشید وا رفته و‌ خجالت زده محکم‌ لب زیرینش را میان دندان‌هایش گرفت. حاملگی حساس‌ترش کرده‌بود، دل‌نازک‌تر شده‌بود و کسی را نداشت که نازش را بخرد…

      آناشید به فخرالملوک کمک کرده بود که حمام کند. موهایش را خشک کرده و داشت لباس‌هایش را تنش می‌کرد. بوی شامپو حالش را بد کرده بود و…

        در دلش ذکر می‌گفت تا غوغای درونی‌اش آرام شود. اما با هر یک کلمه که از دهان دکتر می‌شنید، حالش ویران‌تر می‌شد. گفته‌بود سطح هوشیاری پدرش…

      کاری در آشپزخانه نبود. غذا آماده بود، ظرف‌های کثیف در ماشین ظرفشویی چیده شده‌بود و همه‌جای آشپزخانه از تمیزی برق می‌زد. بوی غذا زیر بینی‌اش زد و…

        ساک آناشید را برداشت و با دست اشاره کرد که سمت خانه بروند. در کوچک را با کلیدش باز کرد و به محض باز شدن در،…

    مشخص بود دچار افت فشار شده باید پاهایش را بالا نگه می‌داشت. چادر پیچیده شده دور تن آناشید دست و پا گیر بود. محرمش بود اما خجالت می‌کشید.…

آ مادرش نصفه شب به خواب رفته‌بود اما او نتوانسته بود پلک بر هم بگذارد.   صبح از شدت ضعف و گرسنگی بر خلاف میلش به شیرینی، سراغ جعبه‌ای که…

      کمی دستپاچه شد اما سعی کرد چیزی بروز ندهد و گفت:   – گناه داره بنده‌ی خدا، مثل این‌که مشکل کمر داره و…   مادرش حرفش را…

        آناشید سرش‌ را تکان داد و دست‌های یخ زده‌اش را در هم قلاب کرد و پچ‌پچ‌وار گفت:   – چ…چشم.   امیرحافظ نفس عمیق دیگری کشید.…

  آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی: #part36     آنــــــاشــ❤‍🔥ــــــید     سولماز خانم دو دل بود. نمی‌دانست باید چه کار کند؟ البته چندان هم قدرت تصمیم گیری نداشت. یک جگر گوشه‌اش…