رمان ویلان پارت آخر

بدون دیدگاه
بیتا مسخره گفت: چه شنبه یکشنبه ای شدی ! بد نیست . با صدای زنگ بیتا از اتاق بیرون رفت . از در حیاط امیرعلی و فرشته را دید ؛…

رمان ویلان پارت 15

بدون دیدگاه
-نمیرم …! خسته گفت : شنیدی بنیامین ؟! حتی اگر بیرونمم کنی نمیرم ! هیچ جا نمیرم. من برگشتم سر زندگیم ! بخاطررهامم که شده اگر قبولم نمیکنی؛ حداقل بیرونم…

رمان ویلان پارت 14

بدون دیدگاه
با قدمهای تندی وارد ساختمان شد ، درست در اخرین لحظاتی که درب اسانسور درحال بسته شدن بود ، خودش را داخل کابین انداخت . نفس عمیقی کشید. دیگر بوی…

رمان ویلان پارت 13

بدون دیدگاه
بنیامین از روی زانو بلند شد و رها با خجالت گفت : بابا دیگه خسته شده . فکر کنم بهتره ما بریم . خیلی روز خوبی بود . واقعا میگم…

رمان ویلان پارت 12

بدون دیدگاه
فوزیه خانم اه پر حسرتی کشید و گفت: ادم چی بگه خانم ! رها بشقابی برداشت و گفت: بهتره غذای بابا رو بدم . داره از وقت شامش میگذره !…

رمان ویلان پارت 11

بدون دیدگاه
مصطفی خان دستش را روی دست بنیامین گذاشت و گفت: خوب کردی نگهش داشتی ! بنده ی خدا تو حال خودش نبود ! بعدا یکم باهاش صحبت کن. سختی کشیده…

رمان ویلان پارت 10

بدون دیدگاه
بنیامین خشک گفت: چرا لاغر شدی ! آنا با ذوق گفت: واقعا ؟! پس اون مانتو نارنجیه که پارسال برام خریدی الان اندازم میشه ! بیتا جدی و رک گفت:…

رمان ویلان پارت 9

بدون دیدگاه
به ارامی خم شد و لیوان چایش را برداشت ، بردیا کنار رهام که ماتم زده بود نشست و پرسید : میخوای بریم پارک ؟! رهام نچی گفت و بردیابا…

رمان ویلان پارت 8

بدون دیدگاه
در مقابل تمام عز و جز هایش مثل همیشه ساکت بود و حرف نمیزد ! بعد از چند دقیقه وقتی جو ارام میشد یک چای می اورد و تلویزیون را…

رمان ویلان پارت 7

بدون دیدگاه
بنیامین مسیر را گفت . انا رعشه ی زانوهایش متوقف شده بود ، سست جلو رفت و گفت: بنیامین … بنیامین دستش به دستگیره ی پژوی سبز بود. آنا با…

رمان ویلان پارت 6

بدون دیدگاه
-نگران نباشید . یه جراحی کوچیک بود . خوشبختانه مشکل حادی نیست …! بنیامین میان حرفش پرید وگفت: برای دستش مشکلی پیش نمیاد؟! پیرمرد خوش خنده ای بود … خندید…

رمان ویلان پارت 5

بدون دیدگاه
بنیامین نگاهش کرد و گفت: الان چی شده یاد آنا افتادی ! -خبرداریم گفتی بیا محضر و اون رفته و تو نرفتی! -خبرا زود میپیچه ! امیرعلی کلافه گفت: اگر…

رمان ویلان پارت 4

بدون دیدگاه
درب اتاق رها را بست . حدسش درست بود بنیامین بالاخره آمده بود ! نگاهی به سر و وضعش انداخت و متحیر پرسید : تیپی زدی! خبریه؟ بنیامین نفس عمیقی…

رمان ویلان پارت 3

بدون دیدگاه
یک پژوی مشکی ! با آن چشم نظر بد قواره و نعل اسبی که معلوم نبود دقیقا به کجای آینه وصل است ! سلیقه ی بیتا بود ! با همین…

رمان ویلان پارت 2

بدون دیدگاه
مستوره خانم لبخندی زد و گفت: سرت سلامت مادر… بنیامین که وارد خانه شد نفسش را فوت کرد . تمام در ودیوار خاطره داشت … خاطره ها همه با هم…