حوالی چشمانت ❤️👀 پارت30

۱ دیدگاه
عامر:اناشیدم،خیلی خوشحالم که برا خودم شدی خیلی دوست دارم بهت قول میدم خوشبختت کنم   سرشو جلو آورد و گونمو بوسید   چیزی نگفتم و سرمو گزاشتم رو شونه اش…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت29

۳ دیدگاه
_اینو عماد قبلا باهم دوست بودن؟ +یه مدت آره ولی بعد از اون با هم   تموم کردن  یعنی عماد تموم کرد بخاطر اخلاقای مزخرف نازی وگرنه  نازی عماد و…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت28

بدون دیدگاه
بعد از خوردن غذا عامر گفت : +آنا چرا انقدر کم حرفی قبلا بیشتر حرف می‌زدی چیزی اذیتت می‌کنه؟ _نه اینطور نیست +احساس میکنم راضی نیستی نسبت به این اوضاع…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت27

۲ دیدگاه
مریم جون: ایشالله عمادمم دوماد میشه قراره فردا شب براش بریم خاستگاری   عامر:واقعا خاستگاری کی   مریم جون:دختر خالت عامر:عماد خودش گفت؟ باشنیدن صدای عماد به طرفش برگشتیم عماد:آره…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت26

۲ دیدگاه
نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم تموم حرفا ،خاطره ها مثل فیلم از جلو چشمام رد میشد. ازش متنفرم اون احساسات منو به بازی گرفت بعد مثل یه اشغال دورم انداخت انگار…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت25

۱۱ دیدگاه
بعد از اینکه تلفنو قطع کردم یه دوش گرفتم و رو‌تخت دراز کشیدم فکرو خیال نمیزاشت بخوابم بعد از کلی این ور و اون ور شدن بلاخره خوابیدم. صبح با…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت24

بدون دیدگاه
بعد از تموم شدن کارام لباسامو پوشیدم و منتظر زنگ عامر موندم‌. وقت ناهار عماد زنگ زد و خبر داد که رسیده، مجبور شد چند روزیو بخاطر سمینارش که تو…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت23

۱ دیدگاه
+اینکه تو همیشه عصبی هستی، چیز جدیدیه؟ _چیشده باز زبونت دراز شده +همینه که هست کمرشو فشار دادم که خودشو ازم جدا کرد و به طرف بچها رفت. پشت سرش…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت22

۳ دیدگاه
وقتی رسیدیم جلوی خونه قبل اینکه من پیاده بشم عماد گفت: +ساعت ۷اماده باش _باشه جعبه لباس و برداشتم و از ماشین پیاده شدم داخل خونه شدم مستقیم به سمت…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت21

۱ دیدگاه
حاج بابا:امروز چطور بود دخترم از کارت راضی اگه دوست نداری اینکارو میتونی بری تو شرکت عامر کار کنی باباجان. _خیلی ممنون من واقعا شرمنده محبتاتونم نه کار خوبیه مشکلی…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت20

۴ دیدگاه
میخواستم با عامر حرف بزنم اناشید بره پیشش کار کنه ولی اصلا دلم نمی‌خواد کل روز و اونا کنار هم باشن. یعنی من واقعا اناشید و دوست داشتم؟ فردا صبح…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت19

۳ دیدگاه
تا موقع شام سعی کردم زیاد دور و اطراف عماد نباشم نمیدونم چرا خودمو ازش پنهون میکردم. بعد از شام رو به جمع عذرخواهی کردم تا چند دقیقه ای رو‌توی…

حوالی چشمانت❤️👀 پارت18

۲ دیدگاه
بعداز نیم ساعت بلاخره با خودم کنار اومدم که یه اتفاق بوده ممکنه برای هرکسی پیش بیاد بعد ازمرتب کردن سرو وضعم از اتاق بیرون اومدم . نمیدونستم بقیه کجا…

حوالی چشمانت❤️👀 پارت17

۲ دیدگاه
بعد از ناهار با مریم جون آماده شدیم عامر مارو برد بازار. مریم جون:دخترم هرچی نیاز داری بخر _چشم وارد پاساژ شدیم این پاساژ هر طبقش واسه چیز بود طبقه…

حوالی چشمانت❤️👀 پارت16

۲ دیدگاه
_بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شدم. مریم جون خیلی خانوم مهربونی بود تو این چند روز مثل دختر خودش با من رفتار کرده بود جوری که احساس تنهایی…