رمان آهو ونیما پارت ۲۹2 ساعت پیشبدون دیدگاه – الآن که رفتید آتلیه زیاد معطل نکنیا نیما! عاقد و مهمون ها منتظرتونن! استاد شایسته با بیخیالی خندید. – گور باباشون!…
رمان آهو ونیما پارت ۲۸2 روز پیشبدون دیدگاه لبخندم خواه ناخواه از روی لب هایم پاک شد. آقا داماد نزده می رقصید، حالا بعد از محرمیت خدا می دانست که چه کارهای غیر منتظره…
رمان آهو ونیما پارت ۲۷4 روز پیشبدون دیدگاه اما متاسفانه همه چیز در دست استاد شایسته بود و اگر جوابش را نمی دادم یا به مهری جان زنگ میزد یا خودش را به آرایشگاه می…
رمان آهو ونیما پارت ۲۶6 روز پیشبدون دیدگاه حتی به گوشم رسید که می گفتند من آن شب به حامد خیانت کرده ام و او از غم این خیانت سر به بیابان گذاشته است!…
رمان آهو ونیما پارت ۲۵1 هفته پیشبدون دیدگاه – بهت نشون میدم زنیکه کیه! و استاد شایسته با یکی از همان خنده هایش که آدم را تا مرز جنون می برد، جواب داد: نشون…
رمان آهو ونیما پارت۲۴1 هفته پیشبدون دیدگاه – خودتون… خودتون گفتین دیگه دختری به اسم آهو ندارین! صورت مامان دوباره خیس از اشک شد. نگاهم را از او گرفتم. …
رمان آهو ونیما پارت ۲۳2 هفته پیشبدون دیدگاه بیشتر دنبال غذایی می گشتم که چند روز قبل خورده ام و با معده ام نساخته. استاد شایسته هم شک کرده بود، اما جمله…
رمان اهو ونیما پارت ۲۲2 هفته پیشبدون دیدگاه مهری جان صورتش را کنار کشید. – خر نمیشم. و در ماشین را باز کرد و پیاده شد. استاد شایسته زمزمه وار گفت: قبلا…
رمان آهو و نیما پارت ۲۱2 هفته پیشبدون دیدگاه با رسیدن به سر کوچه مان، درست جایی که حامد از سر شیطنت همیشه آنجا به انتظارم می ایستاد، مهری جان ماشین را متوقف کرد. استاد شایسته…
رمان آهو و نیما پارت ۲۰3 هفته پیش1 دیدگاه با اینکه همه در کلاس حضور نداشتند، اما استاد شایسته تدریس و توضیحش درباره ی پروژه را شروع کرد. هرچند تعداد دانشجویان حاضر در کلاس…
رمان آهو و نیما پارت۱۹3 هفته پیشبدون دیدگاه به قول پدرم ما که تمام کارهایمان را کرده بودیم… البته در ظاهر و نه در حقیقت، اما خب… آداب و رسوم دیگر چه صیغه ای…
رمان آهو و نیما پارت۱۸3 هفته پیشبدون دیدگاه استاد شایسته آنقدر گفت و گفت که مادرش تسلیم شد و گفت: هرجور که خودت می دونی، اما گفته باشم… دیگه برای گرفتن مراسم و این چیزا ما…
رمان آهو و نیما پارت ۱۷4 هفته پیشبدون دیدگاه نگاه چند نفر به سمتم چرخید. به سختی خودم را جمع و جور کردم. خم شدم و گوشی را از روی زمین برداشتم. خبری از اکانت حامد در گروه…
رمان آهو و نیما پارت ۱۶4 هفته پیشبدون دیدگاه با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و درحالیکه دست و پاهایم از استرس می لرزیدند مشغول به تن کردن لباس هایم شدم. در آخر هم یکی از کیف هایی را…
رمان آهو و نیما پارت ۱۵4 هفته پیشبدون دیدگاه با سرمایی که احساس می کردم از سرامیک ها دارد به کل بدنم نفوذ پیدا می کند از جا بلند شدم و روی مبل کز کردم. از تصویر منعکس…