رمان آهو و نیما پارت 183

۱ دیدگاه
  روابطی که حامد از آن ها حرف میزد، درواقع نامشروع بودند. هرچقدر تلاش می کردم نمی توانستم به خودم بقبولانم مریضی ای که مربوط به رابطه ی نامشروع باشد،…

رمان آهو و نیما پارت 182

۲ دیدگاه
  از شنیدن صدای حامد سرم در حال انفجار بود.   نمی دانستم چطور یک زمانی دوستش داشتم و از هر زمانی برای حرف زدن با او استفاده می کردم!…

رمان آهو و نیما پارت 178

بدون دیدگاه
  پس بدون آنکه بترسم، گفتم: می تونم همین الان برم ازت شکایت کنم! حامد حق به جانب نگاهم کرد. – به چه جرمی؟! – تهدید! – تهدید؟! خندید. نه…

رمان آهو و نیما پارت 177

بدون دیدگاه
  حامد با غیظ نگاهم کرد. – تو اینجور فکر کن! شانه بالا انداختم. کمی در سکوت سپری شد. انگار ساسان باورش نمیشد من دیگر از او ترسی ندارم!  …

رمان آهو و نیما پارت 176

بدون دیدگاه
  – نمی تونستم قبول کنم که تو خوشبختی! حامد این جمله را گفت و به صورتم خیره شد. می دانستم که می خواهد عکس العملم را ببیند. می دانستم…

رمان آهو و نیما پارت 175

۳ دیدگاه
  چیزی رو که می دیدم باور نداشتم! نمی تونستم قبول کنم کسی که کنارته نیماست! بچه… نیشخند زد. – نمی تونستم قبول کنم انقدر راحت خاطراتمون رو فراموش کردی…

رمان آهو و نیما پارت 174

بدون دیدگاه
  حالا که همه چیز تمام شده بود، داشت برای ماه های تولدمان فلسفه می بافت! انگار حرف هایم را از نگاهم خواند که گفت: من فقط روز تولدت رو…

رمان آهو و نیما پارت 173

بدون دیدگاه
  با پوزخند به حامد خیره شدم. از ماه تولد حرف میزد؟! اویی که هیچگاه روز تولد من یادش نبود ! تولد خودش هم آنقدر سرش شلوغ بود که با…

رمان آهو و نیما پارت 172

بدون دیدگاه
  پوزخند زد. – شاید مسخره به نظر برسه، اما من تو شرایط بدی گیر کرده بودم! دندان هایش را روی هم فشار داد. – پلیس بد موقعی سررسید! شاید…

رمان آهو و نیما پارت 171

بدون دیدگاه
    باز هم آن شب! تمام تلاشم را کردم که تغییری در حالت چهره ام ایجاد نشود! نمی خواستم در دیداری که به احتمال زیاد آخرینش هم بود، نقطه…

رمان آهو و نیما پارت 170

۱ دیدگاه
بالاخره حامد واقعیت را اعتراف کرده بود! با این حال حتی دلم نیامد پوزخند بزنم! حرفی که حامد زده بود چیز جدیدی نبود… موضوع غافلگیرکننده ای هم نبود… چیزی بود…

رمان آهو و نیما پارت 169

بدون دیدگاه
  – تو درخواست ملاقات کردی و من هم اومدم! کمی خیره نگاهم کرد. – به همین سادگی؟! شانه بالا انداختم. – حتی ساده تر از این! حالا هم اگه…