رمان آهو و نیما پارت 132

۳ دیدگاه
  و شیوا بود که با غیظ گفت: برای خرید لباس عروس دیگه! نیما دستی به موهایش کشید. مشخص بود که از چیزی کلافه است! شیوا انگار حضور ما از…

رمان آهو و نیما پارت 131

۲ دیدگاه
  #به سختی این موضوع را با امید بازرگان در میان گذاشتم. تعجب را از نگاهش می خواندم. به ناچار کارمندان شرکت را بهانه کردم و او با شک و…

رمان آهو و نیما پارت 130

۳ دیدگاه
  دقیق به یاد ندارم امید بازرگان داشت حرف میزد یا سکوت کرده بود… تنها چیزی که یادم هست این بود که چه کلماتی را به زبان آوردم. – ببینید…

رمان آهو و نیما پارت 129

۴ دیدگاه
  و قبل از آنکه جوابی به سؤالش دهم، گفت: اما گفتین که این موضوع تو زندگیتون تاثیر داره… فکر نمی کنم این مسئله مربوط به جداییتون باشه! سر تکان…

رمان آهو و نیما پارت 128

۳ دیدگاه
  امید بازرگان از آنکه از او نخواسته بودم مادرش هم مثل روزهای سابق همراهمان باشد خیلی خوب متوجه شده بود که قصد دارم درباره ی خودمان حرف بزنم. چشمانش…

رمان آهو و نیما پارت 127

۱ دیدگاه
  و من با خجالت از شنیدن جمله ای که مادر امید بازرگان از لحظه ی دیدنم هر چند دقیقه یکبار می گفت، سرم را پایین انداختم و با خجالت…

رمان آهو و نیما پارت 126

۱ دیدگاه
  قیافه ی نیما بدجور دیدنی بود و همین هم بی نهایت خوشحالم می کرد! به همین دلیل با لبخند عمیقی جواب امید بازرگان را دادم. – پس بهتره بریم…

رمان آهو و نیما پارت 125

۱ دیدگاه
  امید بازرگان به محض بسته شدن در گفت: خب… بریم تو! تنها نگاهش کردم. واقعا باید به خانه اش می رفتم؟! – نقشه ها رو ببینیم! انگار امید بازرگان…

رمان آهو و نیما پارت 124

۲ دیدگاه
  نگاه نیما به طرز بدی رویم سنگینی می کرد… منتظر جواب بود و شاید بهترین فرصت بود تا آنکه از آنجا فرار کنم. – باشه… همین الان میرم… قدمی…

رمان آهو و نیما پارت 123

۱ دیدگاه
  و نگاهش از چشمانم به دستم کشیده شد. ابروهای بالا پریده اش باعث شد رد نگاهش را دنبال کنم. از دیدن کارت عروسی مچاله شده در دستم، لبم را…

رمان آهو و نیما پارت ۱۲۲

بدون دیدگاه
  امید بازرگان که این را گفت چند لحظه سکوت کرد. کاش می توانستم بگویم که فکر و گمانش کاملا درست بوده است! من از شنیدن خبر ازدواج نیما کاملا…

رمان آهو و نیما پارت ۱۲۰

۲ دیدگاه
  – همین الانش هم تا حدودی اتفاقات گذشته تکرار شده… البته بخشیش که درمورد شماست! لبخند از گوشه ی لب نیما پاک شد. – مواظب باشید بیشتر از این…

رمان آهو و نیما پارت ۱۱۹

۲ دیدگاه
  تغییر حالت چهره ام زیادی تابلو بود… آنقدر که حتی امید بازرگان هم صورتش را به سمت عقب چرخاند تا ببیند به چه چیزی نگاه می کنم. خوشبختانه نیما…

رمان آهو و نیما پارت ۱۱۸

۱ دیدگاه
  متلک دانشجویانی که می گفتند “نیومده دانشگاه عاشق استاد شده” آزارم می داد. با بغض ساختگی به نیما چشم دوخته بودم و انتظار داشتم که مثل سال ها پیش،…