رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۹1 روز پیش1 دیدگاه جلوی در اتاق میبینمش اما تنها چشم غره ای نصیبم میکنه و جلوتر از من میره طرف اتاق گردهمایی.. ابرویی بالا میندازم و دنبالش میرم، بهش حق…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۸3 روز پیش3 دیدگاه #هامرز…آس آخرین باری که این حال و داشتم به خاطر نمیارم.. شاید هم تا به حال نداشتم. هرچی که هست جالب نیست. نفس سنگینی از سینه بیرون…
رمان از کفر من تا دین تو پارت 1761 هفته پیشبدون دیدگاه هلش میدم عقب تا کشویی از زیرش بیرون بکشم اما مگه گوریل تکونی خورد! _داری اذیتم میکنی هامرز… جدی جدی خیلی سنگینی .. خشم نگاهش زیاده و…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۵2 هفته پیش3 دیدگاه از تمام حرف هایی که زدم فقط یه چیز به عقل ناقصش رسید!.. _هنوزم میخوایش؟ تک خنده بلند و عصبی میزنم و محکم و با حرص…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۴2 هفته پیش2 دیدگاه بالای پله ها نگاهی به پایین میندازم و انگار فقط من تو جمعشون اضاف یودم که حالا با محافظاش شور گذاشته بود و با جدیت مشغول صحبت بودن.…
رمان از کفر من تا دین تو پارت۱۷۳3 هفته پیش1 دیدگاه طوریکه سایش لب هاش و روی گونم حس میکنم و شوکه شده تو همون حالت خشک میشم..! داره چه غلطی میکنه؟ اونم با وجود دوتا محافظی که توی…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۲3 هفته پیش1 دیدگاه اجازه نمیده خدمه صندلیم و عقب بکشن خودش دست به کار میشه و جنتلمنانه انجامش میده و ابرویی برای حرکت به ظاهر عاشقانه اما مرموزش بالا میندازم. _نه…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۱4 هفته پیش2 دیدگاه چند ساعتی که تنها تونستم فقط چند دقیقه اش رو برم داخل تا ببینمش، بقیه رو از پشت شیشه نگاهش کردم. _دکتر گفت مسکناش قوی بهتر نیست بریم…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۰1 ماه پیش1 دیدگاه دوبار رفت و برگشت سرش به طرفمون میگه متعجبه و خب آره.. عماد هیکل درشتی داره و الانم نگاهش اصلا دوستانه نیست و اینا کنارهم در مقابل قد…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۹1 ماه پیش2 دیدگاه #سمی.. سامانتا با صدای عماد متوجه میشم ماشین توقف کرده و جلوی مرکز ایستادیم. از همینجا باید تمرین کنم تا لبهام و کش بدم و چشمام…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۸1 ماه پیش3 دیدگاه قهوه رو روی میز میزاره و برمیگرده سر جای قبلیش و دوباره زل میزنه به زمین. _نمیدونم.. یه جورایی این چند ماهه زندگیم کن فیکون شده که حساب…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۷1 ماه پیش1 دیدگاه فکم از حرکت می ایسته و نگاهی سخت تحویلش میدم که به من من میفته.. _خب..ببین.. خودت گفتی.. اون روز تو آتلیه..! هنوزم همون عکس العمل و…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۶1 ماه پیشبدون دیدگاه ماشین پشت سرمون سایه به سایه دنبالمون میاد و به هیچ جام نیست بفهمه کجا زندگی میکنم این برج انقدر راه درو و سوراخ سنبه داشت…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۵2 ماه پیش1 دیدگاه پوزخند مسخره ای به روم میزنه و متاسف میگه.. _خیلی خوبه که تو این موقعیت میتونی اینجوری شوخی کنی! _با اینکه تمام حرف هام جدی بود…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۴2 ماه پیش1 دیدگاه با سماجت بیشتر دختر چشم روی هم میزارم و تا ده میشمارم تا تنفسم ریتم آرومتری بگیره .. هیچی نیست سامانتا.. هامرزه دیگه و چقدر تکرار این حرف…