رمان از کفر من تا دین تو پارت284 4.4 (89)1 روز پیش۱ دیدگاه گرگ و میش ها هوا انقدری روشنایی داشت که دو مردی که توی ماشین روبه روی آپارتمان حواسشون بهم هست و ببینم. شال بلند و پهن و بیشتر…
رمان از کفر من تا دین تو پارت283 4.3 (85)4 روز پیش۱ دیدگاهنقاب چهره الکی خوش و از صورت برمیدارم و به دامن لباسم که روی کفش های پاشنه بلندم تاب میخوره میدوزم همونی که با سروش خریدم، آهی کشیده و بی…
رمان از کفر من تا دین تو پارت282 4.4 (76)6 روز پیشبدون دیدگاه صحبت مریم با گوشی تموم میشه و با نگاه چپکی به آدمای پشت پارتیشنی که مارو از سالن اصلی جدا میکرد میاد طرفم.. _چقدر شلوغه انگار سنگ پا…
رمان از کفر من تا دین تو پارت281 4.3 (68)1 هفته پیش۱ دیدگاهدیگه نمیدونه من خودم اینجا صاحب مجلسم و هرجای دلم یکی یه بزن و بکوبی در حد لالیگا راه انداخته و به هر سازی منو میرقصونه. البته اون بیچاره که…
رمان از کفر من تا دین تو پارت280 4.4 (73)1 هفته پیشبدون دیدگاه خوابم نمیبره سردرد امونم و بریده چی فکر میکردم چی شد. توی این چند روز تمام فکر و ذکرم شده بود رفتن هامرز و اینکه با…
رمان از کفر من تا دین تو پارت279 4.3 (81)2 هفته پیشبدون دیدگاه فکر نمیکردم تا آخر عمرم به این مردک جز احساس چندش و رو اعصاب بودن چیز دیگه ای حس کنم اما الان به شخصه خودم و مدیونش میدونستم…
رمان از کفر من تا دین تو پارت278 4.5 (76)2 هفته پیشبدون دیدگاهلاخره سروش و تنها گیر میارم و خاتون به بهانه تدارکات غذای فردا رفته سراغ خواهرا توی خونه باغ.. زنگ های پی در پی که مدام گوشی سروش و میلرزوند…
رمان از کفر من تا دین تو پارت277 4.3 (75)2 هفته پیشبدون دیدگاه سوال های پی دی پی خاتون و منی که روزه سکوت گرفته بودم. _هامرز خوبه اما نمیتونست ول کنه بیاد، هنوز درگیر کارهای اداری و بیمه و شکایت…
رمان از کفر من تا دین تو پارت276 4.6 (74)3 هفته پیشبدون دیدگاه خاتون عصبی از پیچوندن های سروش میتوپه.. _منو مسخره کردی!؟… سروش چشمای خسته اش و با دو انگشت میماله و مظلومانه لب میزنه.. _نه والا.. من غلط بکنم. یهو…
رمان از کفر من تا دین تو پارت275 4.4 (80)3 هفته پیش۱ دیدگاه به صورت خبری میگم اما دلم یه جواب دل گرم کننده میخواد. _به نظر اوضاع روبه راه نیست. _نع.. با نع قاطعی که میگه دوباره دلم پیچ میده. …
رمان از کفر من تا دین تو پارت274 4.4 (67)3 هفته پیشبدون دیدگاه نیومد..نه خودش یا خبری ازش… و دلشوره من به حق بود. میدیدم خاتون مثل مرغ پرکنده آروم و قرار نداشت و مضطرب بود. اما از اون بدتر من بودم…
رمان از کفر من تا دین تو پارت273 4.5 (68)3 هفته پیشبدون دیدگاه در ادامه لقمه ای پنیر و گردو میگیره و میزاره دهنش. منم لقمه گیر کرده توی گلو رو از حرفی که شنیدم با قلپی چایی فرو میدم و…
رمان از کفر من تا دین تو پارت272 4.4 (75)4 هفته پیشبدون دیدگاه باز آزاده نطقش باز میشه و نمیدونم چرا انقدر اِرق خاصی نسبت به ارباش داره. _آقامون ده تای مردای دیگه ست. انقدرم مردانگی داره که همون بار…
رمان از کفر من تا دین تو پارت271 4.3 (74)4 هفته پیشبدون دیدگاه جیغ بلند آزاده نیشم و باز میکنه. _وای خدا بلاخره اومدی؟.. _سفر قندهار که نرفته بودم همش دو سه روز بود. خودشو بهم رسونده و بغلم میگیره.. _اوخ..…
رمان از کفر من تا دین تو پارت270 4.4 (68)4 هفته پیش۴ دیدگاه سنگینی دستی روی شونه و تکانی ملایم، همراه با زمزمه ای آهسته، خواب و از چشم های سنگینم گرفت.. _چرا اینجا خوابیدی؟! پاشو همه تن و بدنت خشک شد.…