رمان خانم معلم پارت116

۳ دیدگاه
  خانوم معلم: #فصل_۵           از وقتی به اون روستا اومدم کدخدا به من لطف زیادی کرده بود.مرد خوبی هم به نظر میرسید. انگار پسرش هم…

رمان خانم معلم پارت116

۱ دیدگاه
۴۷۹ #فصل_۴       من معتقد بودم زنها یا عاشقى نمى کنن یا اگر مرد ایده آلشون  پیدا شد و حرف دوست داشتن و خواستن و موندن به میون…

رمان خانم معلم پارت115

بدون دیدگاه
        نگاهم که به شکم برآمده زن افتاد دستم دور دستگیره سفت شد،من بچه خودم رو کشته بودم. دخترک حق داشت. فرار کرد چون نمیتونست منو ببخشه.…

رمان خانم معلم پارت114

۵ دیدگاه
خانوم معلم: #خانوم_معلم #پارت_۴۷۱ #فصل_۴           بهمن پوف کلافه ای کشید و قصد توجیه داشت که نگاه تیزی بهش انداختم و گفتم: -خاک این خونه رو…

رمان خانم معلم پارت112

۳ دیدگاه
  #فصل_۴     قلبم توی اتیش میسوخت. تلاطمی افتاده بود به جونم که فقط دیدن چشماش ارومم میکرد.   عجیب اینجا بود که توی شرایطی که باید عصبی و…

رمان خانم معلم پارت 111

۳ دیدگاه
    #فصل_۴       به آنی صورتش گر گرفت و پدرش رو همونجا رها کرد. خیال خام بود اگه فکر میکردن من دلارا رو به همون راحتی ول…

رمان خانم معلم پارت 110

۴ دیدگاه
  #خانوم_معلم #فصل_۴         عمارت اربابی با وجود نگهبان و محافظ کم پیش می‌اومد دعوا و شر به خودش ببینه،هیچ وقت اجازه نمی‌دادم آرامش  خانواده م بهم…

رمان خانم معلم پارت 109

۴ دیدگاه
          به دختری که وسط انبار به صندلی فلزی بسته شده و افرادم دوره ش کرده بودن نگاهی انداختم و با خونسردی دستم رو روی گاز…

رمان خانم معلم پارت ۱۰۷

۱۷ دیدگاه
  #فصل_۳   ضربان قلبم  اوج گرفته بود و توی سینه م تند و پر صدا میکوبید،شبیه طبل. عطر سردش که مشامم رو پر کرد به لحاف چنگ زدم. هنوز…

رمان خانم معلم پارت ۱۰۶

۷ دیدگاه
  ۴۲۲ #فصل_۳       حرفش دلم رو که نه ،تنم رو لرزوند. حتی نمیخواستم رد نگاه شون رو بگیرم تا بفهمم چه بلایی سرم اومده.   چشمام سیاهی…

رمان خانم معلم پارت ۱۰۵

۶ دیدگاه
۴۳۳ #فصل_۳     پام رو روی زمین گذاشتم و به کمک دیوار بلند شدم.   نمیخواستم منو مدام در حال گریه و ناله ببینه و فکر کنه آدم قدرتمندیه.…

رمان خانم معلم پارت ۱۰۴

۴ دیدگاه
۴۲۹ #فصل_۳       شبای سختی رو پشت سر میذاشتم. شبایی که به گریه و عزاداری واسع طفلم می‌گذشت.   بی خواب و کلافه از درد سینه م توی…

رمان خانم معلم پارت ۱۰۳

۵ دیدگاه
    #پارت_۴۲۵ #فصل_۳         دستم رو روی شکمم کشیدم و بی نفس هق زدم: -لالا کن مامان…لالا کن عزیز دلم آروم بخواب کوچولوی من   اشک…