داشتم کم کم ازش میترسیدم. شایدم ترس نبود. یه حسی از اون همه نزدیکی که بدجوری بهم اعلام خطر میکرد. انگار دستش رو که روی شکمم قفل شده…

      دیگه نمیتونستم دردش رو تحمل کنم. داشتم  میمردم. حاضر بودم منو زیر مشت و لگد له کنه ولی با سگک کمربند به جونم نیفته. در حالی که…

    کاش میشد سینی رو بکوبم توی صورتش تا شاید حداقل زاویه فکش جابه‌جا بشه و اونقدر مغرور نباشه. چی باعث میشد تا اون حد به خودش مطمئن باشه…

      زیر دلم که تیر کشید خودم و زیر پالتو مچاله کردم. بعد از این باید چیکار میکردم. فرزاد حالا زنده بود اما من چی‌. روحم چند ساعت…

            چشم که باز کردم یه حسی داشتم شبیه مردن. تنم سِر شده و توی سرم صدای باد می‌پیچید. انگشتای دستم بی حس بودن اما…

                مینا بی حال تر دستم و گرفت و لب زد: -به جون …خودم چیزی نیست من…خوبم…   کلمات آخر ضعیف تر از…

        نزدیکی ظهر بود و همه داشتن تدارک میز ناهار رو میدیدن. منم از صبح مشغول تی کشیدن سالن بودم. از شب قبل برف یه لحظه هم…

    وقتی گردنم و چنگ زد و به طرف خودش کشید تند تند نفس میکشیدم و سعی میکردم به بدن لخت و عضله ایش نچسبم اما برای هرمز خان…

          مریم خانوم ازم چشم دزدید و گفت: -من نمی تونم همچین اجازه ای بدم آقا بفهمه کارم تمومه شرمندتم از خود ارباب بخواه   سرم…

        هوای سرد زمستون توی پوست و گوشتم نفوذ کرده و از سرما میلرزیدم. حتی اون لحاف پشمی هم نمیتونست گرمم کنه.   از ترس نمیتونستم تکون…

      انگار از قبل همه چیز آماده شده و شیخ هم با دفتر و دستک آماده جاری کردن خطبه بود.   کنار مردی نشستم که می‌خواست بختم و…

          بابا که با عجله از پله ها بالا رفت و خودش و به فرزاد رسوند ارباب من رو یه گوشه کشید و گفت: -خب؟ میشنوم؟…