رمان روشنگر پارت ۳۶1 سال پیشبدون دیدگاه خسرو بازویم را گرفت و مرا مقابل زنی برد که مثل ماه مجلس بود. سفید پوش با تاجی بر سر که نشان باارزش بودن بانو بود.…
رمان روشنگر پارت ۳۵1 سال پیشبدون دیدگاه – مردای وحشی و بی رحمی که به هیچ کس رحم نمیکنن. زن های حیله گر و ساحره. اون جا خیلی ساحره دارن شاهدخت…شنیدم که ساحره ها راه…
رمان روشنگر پارت ۳۴1 سال پیشبدون دیدگاه نفس عمیقی کشید. دستهایم را دوباره روی صورتم کشیدم. پلکهایم قصد جدا شدن را نداشتند. – خداروشکر…خیلی بد میشد اگه اینجا توی این چادر…یعنی! از خجالت…
رمان روشنگر پارت ۳۳1 سال پیشبدون دیدگاه خودش را کنارم انداخت و خیره نگاهم. حرارتی تمام تنم را در بر گرفت. دامن لباسم را چنگ زدم. – ملک… اسمم زیبا بود یا…
رمان روشنگر پارت ۳۲1 سال پیشبدون دیدگاه از کنارم رفت. پلک روی هم فشردم و لعنتی گفتم… من چرا قبول کردم با او بیایم؟ حالا که ارسلان مرده بود و او مرا نمیخواست.…
رمان روشنگر پارت ۳۱1 سال پیش۱ دیدگاه با این که میدانستم او مرا پیش ارسلان رها کرده بود ولی با تمام قدرت لباسش را چنگ زده بودم. قلبم محکم در سینه می زد. ارسلان…
رمان روشنگر پارت ۳۰1 سال پیش۱ دیدگاه کلاه شنلم از روی سرم رها شد و موهایم همراه وزش باد شدند. مردی که به چارقدم گیر میداد با سرعت میتازید. – کیخسرو…آروم تر! جوری…
رمان روشنگر پارت ۲۹1 سال پیش۱ دیدگاه می خواست با ما بیاید؟ این واقعا بد بود. آن هم برای منی که یک بار عمو خطابش میکردم و بار دیگر ارسلان… محافظ در کالسکه…
رمان روشنگر پارت ۲۸1 سال پیش۱ دیدگاه – به به…دخترمون هم اومد. بیا پیش من بشین. عمو به کنار خودش اشاره کرد. بیتوجه کنار مادرم ایستادم. پشت سر خسرو چند ندیمه سینی به دست…
رمان روشنگر پارت۲۷1 سال پیشبدون دیدگاه سرم را میان دستهایم فشردم. صورتم در هم رفت و هق بدون اشکی زدم. از زیر ارسلان فرار میکردم تا زیر خسرو بیوفتم؟ جیران دستی به موهایم…
رمان روشنگر پارت ۲۶1 سال پیش۱ دیدگاه زانوهایم خم شد و سر خوردم که خسرو دست دورم انداخت و مرا جلو کشید. دستش را پشت کمرم گذاشت. سرم روی سینهاش قرار گرفت. –…
رمان روشنگر پارت ۲۵1 سال پیشبدون دیدگاه وحشتزده به سمت همان در دویدم و انگار که امشب شب گرگ و شکار بود. – خسرو…کیخسرو. اسمش را بلند فریاد میزدم. اسم مردی که…
رمان روشنگر پارت ۲۴1 سال پیشبدون دیدگاه چشمهایم بسته نشده گشاد شدند. صدای عمو بود یا توهم زدم…در با شدت باز شد، جیغی کشیدم و از آنطرف تخت پریدم. جیران ترسیده نگاهم کرد.…
رمان روشنگر پارت ۲۳1 سال پیشبدون دیدگاه چرخیدم و صاف نگاهش کردم. قدمی به جلو رفتم که از لرزش خلخالم اخم در هم کشید. هین کشیدن مادرم روی اعصابم خط انداخت… – چارقدم…
رمان روشنگر پارت ۲۲1 سال پیش۱ دیدگاه پتو را روی سرم کشیدم. بعد از چند لحظه با پیچیدن صدای بسته شدن در نفس عمیقی کشیدم. – مادرتون…ملوک رو فراری داد شاهدخت…بعدش شمارو، ولی شما…