رمان شوکا پارت ۶۵5 ماه پیشبدون دیدگاه دلم نمیخواست یاسین واکنشی نشان دهد که حرمت میانمان از بین برود. او همیشه با احترام با من برخورد میکرد اما حالا… نفسم را سنگین بیرون…
رمان شوکا پارت ۶۴5 ماه پیشبدون دیدگاه صورت قرمز و دانههای عرق روی سر و صورتش، جای درنگ را از من گرفت که بیتوجه به موهای آشفتهام، از اتاق بیرون رفتم. تنها چیزی که…
رمان شوکا پارت ۶۳5 ماه پیش۱ دیدگاهن با لبخندی ریز، به صورت پر خجالتش نگاه کردم. خود واقعیاش را بیشتر دوست داشتم؛ دخترک نترس، آن جلد خجالتی و بیدستوپا، قالب تنش نبود. – اینکه داد…
رمان شوکا پارت۶۲5 ماه پیش 🤍🤍🤍🤍 برعکس من، چشمهایش بسته بود و با نهایت احساس میبوسید. میبوسید و بندبند وجودم را از حسهای گوناگون به رعشه میانداخت. تمام تلاشم را کردم تا چشمهای…
رمان شوکا پارت ۶۱5 ماه پیش۱ دیدگاهن 🤍🤍🤍🤍 در آنی نگاه طوفانیاش فرو نشست و تقلایش برای رفتن خنثی شد. دستهایم روی سینهاش مشت شد. قدمی به عقب برداشتم که مچ دستم اسیر پنجههای قدرتمندش…
رمان شوکا پارت ۶۰5 ماه پیش۱ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 تکانی به تنش داد و در صورتم براق شد. برخلاف جسهی درشتش، زیادی فرز بود. قبل از اینکه فرصت حرکتی داشته باشم، سریع موهای بلدم را…
رمان شوکا پارت ۵۹5 ماه پیش۲ دیدگاه دستش را بالا آورد و محکم روی سرم کوبید. – خاک بر سر بیپدرمادرت کنن. – احترام خودت رو نگهدار! هی من هیچی نمیگم. آهو عروس این…
رمان شوکا پارت ۵۸5 ماه پیش۱ دیدگاه آغوشم را تنگ کردم و تنش را بیتعارف به تنم چسباندم.زیادی ظریف بود، انقدر که انگار برای تن تنومند من ساخته شده باشد. تکیهام را به تاج…
رمان شوکا پارت ۵۷6 ماه پیش۱ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 – حالا اگه شما برید خونه بگیرید کار راحتتره، خودم رهن و اجارهش رو جور میکنم. کمک بدید یه کار مطمئن پیدا کنم. بافندگیم خوبه، خودتون که…
رمان شوکا پارت ۵۶6 ماه پیش۱۰ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 صدای قهقههاش اتاق را برداشت. – وای آهو! یکم مراعات کن دختر. لازم نبود انقدر مستقیم فحش رو بچسبونی به پیشونی من! لبم را گزیدم…
رمان شوکا پارت ۵۵6 ماه پیش۴ دیدگاه – تو اگه بخر بودی تا الان میخردی. جای تشکرته؟! فکر کردی خبر ندارم شبها یکیتون روی زمین جا پهن میکنه؟ زن و شوهر قهر هم باشن نباید…
رمان شوکا پارت ۵۴6 ماه پیش۱ دیدگاه او با اخم نگاه کرد و من دستی به گلویم کشیدم تا بغضم پایین برود و راه نفسم باز شود. نمیدانستم دقیق کجاییم ولی چقدر ممنونش بودم که…
رمان شوکا پارت۵۳6 ماه پیش 🤍🤍🤍🤍 خشمم را فرو خوردم و با یادآوری نمازِ فراموش شدهام، سریع وضو گرفتم. طوری زمان از دستم رفته بود که کمکم نماز ظهرم داشت قضا میشد.…
رمان شوکا پارت ۵۲6 ماه پیش 🤍🤍🤍🤍 شکستگی زیاد نبود و سرش چند بخیهی کوچک خورد. در تماممدت یک لحظه از کنارش جم نخوردم و یک دم در آغوشم بود. حتی زمانی…
رمان شوکا پارت ۵۱6 ماه پیشبدون دیدگاه ن آهو! آهو! اگر یک ذره آبرو برای خودت گذاشتی درست است. – دستت چی شده دختر؟! سوخته؟! آهم را از سینه بیرون دادم و رو…