رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۶۵

بدون دیدگاه
      دلم نمی‌خواست یاسین واکنشی نشان دهد که حرمت‌ میانمان از بین برود. او همیشه با احترام با من برخورد می‌کرد اما حالا…   نفسم را سنگین بیرون…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۶۴

بدون دیدگاه
      صورت قرمز و دانه‌های عرق روی سر و صورتش، جای درنگ را از من گرفت که بی‌توجه به موهای آشفته‌ام، از اتاق بیرون رفتم. تنها چیزی که…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۶۳

۱ دیدگاه
ن با لبخندی ریز، به صورت پر خجالتش نگاه کردم. خود واقعی‌اش را بیشتر دوست داشتم؛ دخترک نترس، آن جلد خجالتی و بی‌دست‌وپا، قالب تنش نبود.   – اینکه داد…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت۶۲

  🤍🤍🤍🤍   برعکس من، چشم‌هایش بسته بود و با نهایت احساس می‌بوسید‌. می‌بوسید و بندبند وجودم را از حس‌های گوناگون به رعشه می‌انداخت. تمام تلاشم را کردم تا چشم‌های…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۶۱

۱ دیدگاه
ن 🤍🤍🤍🤍   در آنی نگاه طوفانی‌اش فرو نشست و تقلایش برای رفتن خنثی شد. دست‌هایم روی سینه‌اش مشت شد. قدمی به عقب برداشتم که مچ دستم اسیر پنجه‌های قدرتمندش…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۶۰

۱ دیدگاه
  🤍🤍🤍🤍   تکانی به تنش داد و در صورتم براق شد. برخلاف جسه‌ی درشتش، زیادی فرز بود.   قبل از اینکه فرصت حرکتی داشته باشم، سریع موهای بلدم را…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۵۹

۲ دیدگاه
    دستش را بالا آورد و محکم روی سرم کوبید. – خاک بر سر بی‌پدرمادرت کنن.   – احترام خودت رو نگه‌دار! هی من هیچی نمی‌گم. آهو عروس این…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۵۸

۱ دیدگاه
    آغوشم را تنگ کردم و تنش را بی‌تعارف به تنم چسباندم.زیادی ظریف بود، انقدر که انگار برای تن تنومند من ساخته شده باشد.   تکیه‌ام را به تاج…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۵۷

۱ دیدگاه
  🤍🤍🤍🤍   – حالا اگه شما برید خونه بگیرید کار راحت‌تره، خودم رهن و اجاره‌ش رو جور می‌کنم. کمک بدید یه کار مطمئن پیدا کنم. بافندگیم خوبه، خودتون که…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۵۶

۱۰ دیدگاه
    🤍🤍🤍🤍   صدای قهقهه‌اش اتاق را برداشت. – وای آهو! یکم مراعات کن دختر. لازم نبود انقدر مستقیم فحش رو بچسبونی به پیشونی من!   لبم را گزیدم…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۵۵

۴ دیدگاه
    – تو اگه بخر بودی تا الان می‌خردی. جای تشکرته؟! فکر کردی خبر ندارم شب‌ها یکیتون روی زمین جا پهن می‌کنه؟ زن و شوهر قهر هم باشن نباید…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۵۴

۱ دیدگاه
    او با اخم نگاه کرد و من دستی به گلویم کشیدم تا بغضم پایین برود و راه نفسم باز شود. نمی‌دانستم دقیق کجاییم ولی چقدر ممنونش بودم که…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت۵۳

    🤍🤍🤍🤍   خشمم را فرو خوردم و با یادآوری نمازِ فراموش شده‌ام، سریع وضو گرفتم. طوری زمان از دستم رفته بود که کم‌کم نماز ظهرم داشت قضا می‌شد.…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۵۲

    🤍🤍🤍🤍   شکستگی زیاد نبود و سرش چند بخیه‌ی کوچک خورد. در تمام‌مدت یک لحظه از کنارش جم نخوردم و یک دم در آغوشم بود.   حتی زمانی…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۵۱

بدون دیدگاه
  ن   آهو! آهو! اگر یک ذره آبرو برای خودت گذاشتی درست است.   – دستت چی شده دختر؟! سوخته؟!   آهم را از سینه بیرون دادم و رو…