رمان شوکا پارت ۵۰

۱ دیدگاه
  🤍🤍🤍🤍   صدای بلند خاتون حرفش را برید. – بس کن… بس کن خدیجه. از خدا بترس که این‌جور داری تهمت می‌زنی. مهمونی، خواهرمی، احترامت واجبه ولی حرمت این…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴۹

  🤍🤍🤍🤍   شوکه سر جایم ایستادم و نگاهش کردم. کارهای یاسین را پای علاقه گذاشته بود و خبر نداشت پسرش فقط دنبال کسی‌ست که اسم همسر را یدک بکشد…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴۸

۱ دیدگاه
    🤍🤍🤍🤍   هرچه که سال‌ها برای رفع مشکل دیگران رسا و بی‌شک‌و‌شبهه سخنرانی می‌کردم، به خودم که رسیدم، واماندم.   کاش منظورم را می‌فهمید و نیازی به توضیح…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴۷

۱ دیدگاه
      🤍🤍🤍🤍   جلو رفتم و نگاهی به دستان پرش انداختم. مانعی بود برای بغل کردنش. – من نوکرتم… تو بزرگی کن و این‌بار این پسر بی‌عقلت رو…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴۶

۴ دیدگاه
    #پارت_۱۹۵   🤍🤍🤍🤍   سر چرخاند و چشم‌غره‌ی غلیظی به مادرش رفت. بازویش را با حرص از دست خاتون کشید و غرید: – الکی ازش دفاع نکنید. من…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴۵

۱ دیدگاه
      🤍🤍🤍🤍   سر آورده بودم؟! شاید اگر کمی بیشتر در این محل می‌چرخیدم، سر خودم را برایش می‌آوردند.   – حا… حاج خانوم باز کن… توروخدا… منم……
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴۴

۲ دیدگاه
  ن۱۸۵   🤍🤍🤍🤍   خاتون پرده را انداخت و یاسین خواست لب باز کند که اجازه ندادم. – می‌دونم باید حد خودم رو بدونم ولی خون به جگرم کردید…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴۳

۳ دیدگاه
۱۷۹   🤍🤍🤍🤍   صدای بسته شدن در که آمد، چشمانم را باز کردم و بلند شدم.   خاتون با چهره‌ای گرفته به سمتم آمد که فرصت ندادم و تندتند…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴۲

۵ دیدگاه
۱۷۳   🤍🤍🤍🤍   نگاه متعجب و عصبی‌اش صورت خیس از اشکم را رصد کرد. – گریه می‌کنی واقعاً؟! واسه یه آدم بی‌سروپا این‌طور اشک می‌ریزی؟!   بازویم را بیرون…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴۱

۳ دیدگاه
    با چشم‌هایش ملتمسش نگاهم کرد. – هیییش… توروخدا آروم. الان همه رو بیدار می‌کنی. آخ…   نفس‌هایش از درد تند شده بود و قلب من هم از ترس…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴۰

۱۳ دیدگاه
  🤍🤍🤍🤍   غیرت؟ چه کلمه غریبی…   این مرد مگر بویی هم از شرافت و مردانگی برده بود که حالا دم از آن می‌زد؟!   اویی که نوچه‌های الوات‌تر…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۳۹

۴ دیدگاه
    🤍🤍🤍🤍   قبلاً هم گفته بودم قوی بودن سخت است؟ گمان کنم گفته بودم و این‌بار باید تاکید می‌کردم. قوی بودن سخت بود، خیلی سخت… دقیقاً مثل کندن…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت۳۸

۴ دیدگاه
  ن   بالاخره بعد از چند روز نیم‌چه لبخندی روی صورت گردش نشست. انگار نرم کردن دلش در عین سختی‌اش برای من کم‌بها بود‌.   ***   ” آهو…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت۳۷

۴ دیدگاه
    🤍🤍🤍🤍   انگار واقعاً حکمی به اسم همسر برایش نداشتم و به قول خودش اگر برایش قباحت نداشت، همان همشیره‌ی روزهای اول صدایم می‌کرد.   – ببخشید… آقا…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۳۶

۲ دیدگاه
    چقدر بی‌حواس شده بود.   یاسین که متوجه ناراحتیش شد، سریع گفت: – نمی‌خواد شوخی کردم، نه که وظیفه‌ی شما باشه، دیدم خیلی وقته تو آشپزخونه‌ای، گفتم حتماً…