رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۸

۷ دیدگاه
  ن     سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد. – ولی انگار قسمت چیز دیگه‌ایه! فکر دیگه‌ای تو سرته یا می‌خوای رهاش کنی به امون خدا؟! اگه نمی‌تونی کاری…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۷

۲ دیدگاه
    🤍🤍🤍🤍   یکی از چند طیف رنگ سبزی که از بالای دار آویزان کرده بود را کشید و با ظرافت تمام، مشغول زدن یکی از خاص‌ترین گره‌هایی که…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۶

۴ دیدگاه
      یاسر که بچه ته‌تغاری بود و هیچ‌کس از زبون شیطانش در امان نمی‌ماند، طبق معمول با خنده  گفت: – چشم مامان روشن حاج معراج! از دختر مردم…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۵

۲ دیدگاه
    مردی که محمد نام داشت، استکان‌های کمر باریک چای را جلویشان گذاشت. در تمام‌مدت هیچ حرفی بینشان رد و بدل نشد و حاج معراج هم سرش را با…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۴

۴ دیدگاه
      🤍🤍🤍🤍   این را که گفت، انگار کوتاه آمد که با اکراه وسایل را از دستش گرفت. امروز حسابی مدیون این مرد شده بود و کاش می‌توانست…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۳

بدون دیدگاه
    🤍🤍🤍🤍   – حلقه دستتون نیست، فکر نکنم زن و شوهر باشید. قیافه‌هاتون هم شبیه نیست که بگم خواهر برادرید، ببینم نکنه دوست پسرته؟!   چقدر فضول بود!…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۲

۳ دیدگاه
      حرفش را نیمه رها کرد و کیلومترشمار را به سقف رساند. صدای گریه‌های دخترک دلش را به رحم آورده بود و نمی‌خواست بیشتر از این آزارش دهد.…
رمان شوکا

رمان شوکا پارت ۱

۳ دیدگاه
🤍🤍🤍🤍 – امروز بار جدید سفارش دادم، حول‌و‌حوش ساعت ۱۱ می‌رسه در مغازه. یاسر حواست جمع باشه بار ابریشمه، کم و کاستی پیش نیاد… آره خودمم هستم، تا نیم ساعت…