رمان شوکا پارت ۸9 ماه پیش۷ دیدگاه ن سری به نشانهی تاسف تکان داد. – ولی انگار قسمت چیز دیگهایه! فکر دیگهای تو سرته یا میخوای رهاش کنی به امون خدا؟! اگه نمیتونی کاری…
رمان شوکا پارت ۷9 ماه پیش۲ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 یکی از چند طیف رنگ سبزی که از بالای دار آویزان کرده بود را کشید و با ظرافت تمام، مشغول زدن یکی از خاصترین گرههایی که…
رمان شوکا پارت ۶9 ماه پیش۴ دیدگاه یاسر که بچه تهتغاری بود و هیچکس از زبون شیطانش در امان نمیماند، طبق معمول با خنده گفت: – چشم مامان روشن حاج معراج! از دختر مردم…
رمان شوکا پارت ۵9 ماه پیش۲ دیدگاه مردی که محمد نام داشت، استکانهای کمر باریک چای را جلویشان گذاشت. در تماممدت هیچ حرفی بینشان رد و بدل نشد و حاج معراج هم سرش را با…
رمان شوکا پارت ۴9 ماه پیش۴ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 این را که گفت، انگار کوتاه آمد که با اکراه وسایل را از دستش گرفت. امروز حسابی مدیون این مرد شده بود و کاش میتوانست…
رمان شوکا پارت ۳9 ماه پیشبدون دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 – حلقه دستتون نیست، فکر نکنم زن و شوهر باشید. قیافههاتون هم شبیه نیست که بگم خواهر برادرید، ببینم نکنه دوست پسرته؟! چقدر فضول بود!…
رمان شوکا پارت ۲9 ماه پیش۳ دیدگاه حرفش را نیمه رها کرد و کیلومترشمار را به سقف رساند. صدای گریههای دخترک دلش را به رحم آورده بود و نمیخواست بیشتر از این آزارش دهد.…
رمان شوکا پارت ۱9 ماه پیش۳ دیدگاه🤍🤍🤍🤍 – امروز بار جدید سفارش دادم، حولوحوش ساعت ۱۱ میرسه در مغازه. یاسر حواست جمع باشه بار ابریشمه، کم و کاستی پیش نیاد… آره خودمم هستم، تا نیم ساعت…