رمان شیطان یاغی پارت1793 ماه پیش۲ دیدگاه -حق نداری تنهایی کاری انجام بدی…! پاشا خونسرد نگاهش کرد. -ازت نظر نخواستم بابک… من همیشه همین کار و خودم انجام می دادم الان چی فرق…
رمان شیطان یاغی پارت1783 ماه پیش۱ دیدگاه افسون با یاداوری ان روز دلش باز بهم پیچید که جیغ کشید… -پاشا ساکت نشی این دفعه روی هیکلت بالا میارم بیشعور…! اینقدر نگو حالا…
رمان شیطان یاغی پارت1773 ماه پیش -الهی خدا من و بکشه از دستت راحت شم بابک…!!! افسون با چشمانی درشت شده نگاهش کرد. -باز چی شده…؟! بهار کنارش نشست و…
رمان شیطان یاغی پارت1764 ماه پیش۱ دیدگاه -چی…؟! افسون لب گزید و تند تند گفت: -به خدا می دونم برام خوب نیست اما بستنی می خوام پاشا، تو روخدا…! پاشا چشم…
رمان شیطان یاغی پارت1754 ماه پیش۱ دیدگاه با پیچیدن دلش بهم چشم باز کرد و خواست نیم خیز شود که خود را اسیر دستان پاشا دید… کمی تکان خورد که دست و پای پاشا از…
رمان شیطان یاغی پارت1744 ماه پیشبدون دیدگاه -اردشیر می خواد سهام شرکتمون رو بخره… به خیالش داره مخ اسفندیار و میزنه که سهم بیشتری از شرکت رو داشته باشه… در صورتی که شرکتی وجود…
رمان شیطان یاغی پارت 1734 ماه پیشبدون دیدگاه -پس چرا این تکون نمی خوره…؟! افسون نگاه متعجبی به بهار کرد. -مگه الان تکون می خوره…؟! هنوز چند ماه مونده…!!! تارا سری به…
رمان شیطان یاغی پارت1724 ماه پیشبدون دیدگاه افسون انگار در خواب و بیداری بود که با شنیدن صدای پاشا چنان از جا پرید که مرد شوکه نگاهش کرد. -پاشا…؟! لبخند زد. -جون…
رمان شیطان یاغی پارت 1695 ماه پیش۱ دیدگاه ۵۳۴ -هر دو در سلامت کامل هستن ولی باید مواظب باشین و توی برنامه ای که بهتون میدم تغذیه خوب و خواب کافی به دور از هر گونه…
رمان شیطان یاغی پارت 1685 ماه پیشبدون دیدگاه سکوت کردم و مشتاق ادامه داستانش… -اردشیر پای بهمن رو به یه پروژه باز کرد که در اصل ظاهر کار بود ولی در باطن یه لجنزار پر از کثافت…
رمان شیطان یاغی پارت 1675 ماه پیشبدون دیدگاه مرد نفسش را بیرون داد. توجهی به سوال رن نکرد. او در کنار افسون خودش بود ث آرامشی که ازش دریافت می کرد. -داری وقت من و خودت…
رمان شیطان یاغی پارت 1665 ماه پیش۱ دیدگاه کامران سر پایین انداخت. -نمی شد آقا… نمی تونستیم ریسک کنیم… گفتم نریمان با تیم پشتیبان آرش بیاد…!!! اخم های پاشا درهم شد. می دانست اتفاقی افتاده…
رمان شیطان یاغی پارت 1655 ماه پیش۱ دیدگاه کمی مکث کرد و خیره در نگاه دخترک لب زد. – می خوای بهت ثابت کنم…؟! چشمان دخترک نزدیک بود از حدقه در بزند. -چی رو ثابت کنی…
رمان شیطان یاغی پارت 1645 ماه پیشبدون دیدگاه پاشا خندید و نگاه خاصی به دلبرکش کرد. -من همیشه و همه جا مواظبتم فقط کافیه بهم اعتماد کنی…!!! افسون سر تکان داد. -اعتماد دارم…!!! پاشا اولین پیک را…
رمان شیطان یاغی پارت 1636 ماه پیشبدون دیدگاه پاشا با خنده نگاه دحترک می کند که وقتی تهدیدش کرد که همانجا توی ماشین ترتیبش را می دهد، زبان به دهان گرفت و اصلا دیگر حتی یک…