رمان طالع ترنج پارت1154 ماه پیشبدون دیدگاه خواست دراز بکشد که فراز از پهلوهایش گرفت و نگهش داشت. پشت گردن سفیدش را بوسید و زیر گوشش زمزمه کرد: – حالا که خسیس بازی در…
رمان طالع ترنج پارت1144 ماه پیش۱ دیدگاه – با دکتر یه مملکت درست حرف بزن خانم رسولی! به خاطر بیاهانتی که بهم شده شب باید جریمه بشی… با خنده سعی کرد…
رمان طالع ترنج پارت1134 ماه پیش۲ دیدگاه آب دهانش را قورت داد و برخلاف میل باطنیش لب زد: – باشه میام. ستایش لبخند زد و با هم سمت ماشین رفتند.…
رمان طالع ترنج پارت1125 ماه پیشبدون دیدگاه آب دهانش را قورت داد و برخلاف میل باطنیش لب زد: – باشه میام. ستایش لبخند زد و با هم سمت ماشین رفتند. در عقب…
رمان طالع ترنج پارت1115 ماه پیشبدون دیدگاه با انگشت آشپزخانه را نشانش داد: – داره صبحونه میخوره. بیا بریم تا باهاش آشنات کنم! با هم وارد آشپزخانه شدند و ترنج…
رمان طالع ترنج پارت 1015 ماه پیشبدون دیدگاه سرش را سمت فراز چرخاند و ابرو بالا انداخت، امشب یک چیزیش بود. – خب… نباید گوشیم خاموش بمونه چون حال مریضام اگه بد…
رمان طالع ترنج پارت 1006 ماه پیشبدون دیدگاه با صدای خوابالویی پاسخ داد: – ولش کن بعدا زنگ میزنم. – آخه دوباره داره زنگ میزنه، از ایرانم نیست. شمارهی خارجه… فراز سریع بلند شد و…
رمان طالع ترنج پارت 996 ماه پیشبدون دیدگاهطـــــالـــــعِ تُــــرنـــــج🦋: بابای ستایش را خوب میشناخت، آن قدری خامِ زن دومش بود که بعید میدانست حرف ستایش را قبول کند. نگران به حرف آمد:…
رمان طالع ترنج پارت 986 ماه پیشبدون دیدگاه شانه بالا انداخت و لبش را به دندان گرفت، پوست لبش را کند و بعد از یکم فکر کردن جواب داد: – اگه این رفتارها رو…
رمان طالع ترنج پارت 976 ماه پیشبدون دیدگاه به شانهی ستایش کوبید و از کنارش رد شد. – میدونی چقدر از اون حرفی که زدم میگذره؟ اطلاعات شماست که آپدیت نشده!…
رمان طالع ترنج پارت 967 ماه پیشبدون دیدگاه طالعِ تُرنج🦋 #پارت355 ادای ترنج را در آورد و پاسخ داد: – از کی تا حالا تو با سبحان انقدر بد شدی؟ …
رمان طالع ترنج پارت 957 ماه پیش۴ دیدگاه خوشحالیش را پشت نقاب دلخوری قائم کرد و تماس را وصل کرد. – هوم؟ فراز خیلی سریع گفت: – هوم چیه؟ روز…
رمان طالع ترنج پارت 947 ماه پیش۳ دیدگاه با هم از راه پلهها داشتند پایین میرفتند که ستایش ایستاد و مچ دست ترنج را گرفت. – سبحان کی برگشت؟ با شگفتی…
رمان طالع ترنج پارت 937 ماه پیشبدون دیدگاه رنگ و روی زرد ستایش و آن کبودیها قلبش را مچاله کرد. – بابات اینا کجا بودن که آیهان جرات این کارو پیدا کرد؟…
رمان طالع ترنج پارت 927 ماه پیش۱ دیدگاه با دیدن سبحان سریع خندهش را خورد و از بغل بابا اکبر بیرون آمد. نشسته بود و داشت چایی میخورد که امیرعلی صدایش زد. …