رمان عبور از غبار پارت 175 سال پیشبدون دیدگاهاومد… وارد که شدیم ..فضای خونه و ادماش خیلی روم سنگینی کرد ..بدنم سرد و لبهام بی اراده کمی لرزون شدن ..که سریع با فشار به لبهام قبل از هر…
رمان عبور از غبار پارت 165 سال پیشبدون دیدگاهقلبم تند شروع کرد به زدن …: -چی شده ؟ چشمامو با ترس بستم و سرمو پایین انداختم که اسانسور ایستاد با باز شدن در اسانسور و دیدن هومن که…
رمان عبور از غبار پارت 155 سال پیشبدون دیدگاهپدرش و یه زن مسن ..که احتمال دادم مادربزرگش باشه بودن نگاه همه خیره به من بود …نگاهم …به نگاه پر کینه عمه افتاد……..می ترسیدم یهویی یه چیزی بپرونه و…
رمان عبور از غبار پارت 145 سال پیشبدون دیدگاهحواسم به نگاه پرکینه اش بودم که صدای دکتر علیان رو با منشی دکتر شنیدم ..می خواست دکتر و ببینه که منشی بهش میگفت فعلا دکتر مهمون دارن با سوال…
رمان عبور از غبار پارت 135 سال پیشبدون دیدگاهو همراه با نیما شروع کردن به خندیدن که موحد گفت : -دارم براتون حسینی و نیما کاملا حق به جانب در برابر تهدید موحد گفتن : -ما که چیزی…
رمان عبور از غبار پارت 125 سال پیشبدون دیدگاهسمتون چرخید و گفت : -مگه نمیگی مریضت تو بخش سی سی یوه ؟ …پس چرا تو اتاق موندی و در نمیای؟ ..کاش اونقدر حالم خوب بود که از این…
رمان عبور از غبار پارت 115 سال پیشبدون دیدگاهاجلالی به زور لبخند زد : -دکتر نگران نباشید…شما هر چی بگید من چشم بسته قبول دارم …الانم ماشینو میارم پشت بیمارستان ..شما از اونجا خارج شید..نگرانم نباشید…همه چی رو…
رمان عبور از غبار پارت 105 سال پیشبدون دیدگاهنه به اون همه تیپ زدنم و نه به اون دستای پر از خریدم …از گل فروشی چند شاخه گل لیلیوم سفید که مورد علاقه ام بودو گرفتم …چند قدم…
رمان عبور از غبار پارت 95 سال پیشبدون دیدگاهخیلی خیلی شوخ تر از منه سرشو بلند کرد و فنجونو به لبهاش رسوند وبا لبخند بهم خیره شد و گفت : -الانم که تو پیش منی با همون چهره…
رمان عبور از غبار پارت 85 سال پیشبدون دیدگاهاما این حس با دیدن یوسفی که هنوز سرجاش ایستاده بود تبدیل به یه حس زننده ای شد که وجودش کم و بیش باعث عذاب بود سرمو پایین انداختم و…
رمان عبور از غبار پارت 75 سال پیشبدون دیدگاه-خدا موحد نگه داره که دلتو خنک کرده سرمو تکونی دادم و گفتم : -خودش می دونه که موحد توی ساعت کار خوشش نمیاد بچه ها از اینکار کنن ..یا…
رمان عبور از غبار پارت 65 سال پیشبدون دیدگاهیه دفعه زد تو جاده خاکی : -این هفته میای بریم کوه ؟ با وحشت گفتم : -تو این سرما؟ -کدوم سرما ؟..بهانه نیار دیگه …از وقتی که برگشتم یه…
رمان عبور از غبار پارت 55 سال پیشبدون دیدگاهدور تر از ما تا صداشون واضح شنیده نشه -اینطوری که بدترش می کنی ..من سوار شم …همین زنش فردا کل بخشو پر می کنه که من با تو بودم…
رمان عبور از غبار پارت 45 سال پیشبدون دیدگاهو گوشی رو به سمتم گرفت رنگ پریده ..دست بلند کردم و گوشی رو ازش گرفتم … گوشی سالم بود اما پیامش !!! …تخریب کننده روح و روانم بود…پیامکی که…
رمان عبور از غبار پارت 35 سال پیش۱ دیدگاهجوابی ازش نگرفتم با خنده سرمو بالا اوردم و با خودم گفتم : -فکر کرده … باور کردم که تاجره ..پسره پرو یه دفعه پیامش اومد که توش نوشته بود:…