رمان عبور از غبار پارت آخر

3 دیدگاه
سرشو مطمئن تکون داد: -همون روزي بود که دستت زخمي شده بود …بايد يادت بياد که بهم زنگ زدي تا يه روپوش تميز از کمدت برات بيارم ..اخه استين روپوشت…

رمان عبور از غبار پارت 30

بدون دیدگاه
-سينا؟ سرشو مطمئن تکون داد: -همون کسي که ازم گرفتيش -داري درباره کي حرف مي زني …؟ -هموني که زير پنجولاي طلايت جون داد…هموني که از بي توجهيت ..تموم کرد…

رمان عبور از غبار پارت 29

بدون دیدگاه
همونطور که نيم تنه ذي بالام … روي سينه اش بود و با دستاش بازوهامو گرفته بودگفت : -اتفاقا تو بي انصافي مي کني ..ادمم انقدر يخ …انقدر بي احساس…

رمان عبور از غبار پارت 28

بدون دیدگاه
حرفامو بهت بزنم شايد قبل تر از اينا… بايد به اين نتيجه مي رسيدم … برگشت و نگاهم کرد…اب دهنمو قورت دادم …نفسي بيرون داد و با دادن ابروهاشو به…

رمان عبور از غبار پارت 26

بدون دیدگاه
اما قرار نشد که انقدر بد بشي که بفهم چقدر ازم بيزار بودي …قرار نشد که تمام نامهربونياتو سرم اوار کني که بفهم چقدر بهت تحميل شدم …قرار نشد با…

رمان عبور از غبار پارت 25

بدون دیدگاه
امير حسين هيچي بهم نگفته بود..البته وقتشم پيش نيومده بود..شايد بعد از رفتن مهمونا مي خواست بهم بگه …به رفتارش دقت کردم ..سرد نبود …خيليم خوب بود …ترسيدم نکنه مي…

رمان عبور از غبار پارت 23

بدون دیدگاه
-افرين …راستش اگه افاق جاي تو بود تا حالا منو هزار باره از خونه انداخته بود بيرون …از صبر و حوصله ات خوشم اومد با تعجب لبخندي زدم و گفتم…

رمان عبور از غبار پارت 21

بدون دیدگاه
عاشق رفتاراش شده بودم …ياد وقتي افتادم که وارد اتاق شدم …و امير حسين بالا سر مريض بود…صورتش بر عکس من خيلي اروم بود و اثري از رنگ پريدگي و…