رمان عبور از غبار پارت 11 4.5 (16)

بدون دیدگاه
اجلالی به زور لبخند زد : -دکتر نگران نباشید…شما هر چی بگید من چشم بسته قبول دارم …الانم ماشینو میارم پشت بیمارستان ..شما از اونجا خارج شید..نگرانم نباشید…همه چی رو…

رمان عبور از غبار پارت 3 4 (11)

۱ دیدگاه
جوابی ازش نگرفتم با خنده سرمو بالا اوردم و با خودم گفتم : -فکر کرده … باور کردم که تاجره ..پسره پرو یه دفعه پیامش اومد که توش نوشته بود:…