آهی از سر حسرت کشیدم،بابام هیچ وقت اینجوری باهام حرف نمیزد. اونقدر ازش میترسیدم که حتی جرات نداشتم سرم رو جلوش بالا بگیرم. همیشه کوتاه جوابم رو میداد و…
بدنم مثل بید مجنون میلرزید،دلم برای طفلم میسوخت. شاید همون بهتر که پا به این دنیا نمیذاشت. حداقل نمیدید که مادرش اونقدر ضعیف و تنهاست. بچه آدمی مثل من…