رمان غیاث پارت ۱۳۵2 سال پیشبدون دیدگاه شاهد داشتم اما شاهدم به خونم تشنه بود و میدانستم هیچ گاه حاضر نیست به نفع من شهادت دهد! از هر طرف دورم حصار کشیده شده بود…
رمان غیاث پارت ۱۳۴2 سال پیشبدون دیدگاه لبهای کوچک و خوش فرمش تکان خورد لیکن صدایی از میانشان بیرون نیامد. تصویرِ چشمهایش را پررنگ تر در ذهنم نقاشی کرده و با اطمینان لب…
رمان غیاث پارت ۱۳۳2 سال پیشبدون دیدگاه عجیب بود که حتی بدونِ وجودِ موهایش، همچنان عطرشان را استشمام میکردم. روی شقیقهاش را محکم بوسیده و میگویم: – غیاث قربونِ خودت و…
رمان غیاث پارت ۱۳۲2 سال پیش۱ دیدگاهلختی سکوت میکنم. این زنِ آسیب دیدهی رنج کشیده، قامتش خم تر از آن بود که داغِ حرفهایِ مرا به دوش بکشد. دمی عمیق کشیده و با عذابِ وجدان زمزمه…
رمان غیاث پارت ۱۳۱2 سال پیشبدون دیدگاه چشم غرهام را بی کم و کاست نثارش کردم. دست زیر بازویم انداخت و همانطور که تنم را از روی تخت بلند می کرد گفت: …
رمان غیاث پارت ۱۳۰2 سال پیشبدون دیدگاه خم شد و دست رویِ دلش گرفت. با دستِ آزادش آنچنان بازویم را فشرد که نالهام از میانِ لبهایِ بهم چفت شدهام بیرون پرید. شانههایش منقبض…
رمان غیاث پارت۱۲۹2 سال پیشبدون دیدگاهغیـــْــاٰث: سرم را با احتیاط بالا گرفتم و اولین چیزی که توجهام را جلب کرد، موهایِ فری بود که از گوشهی روسریاش بیرون یخته بود. – بفرمایید؟…
رمان غیاث پارت۱۲۸2 سال پیشبدون دیدگاه [ملیسا] هر چند که پلکهایم بهم دوخته شده بود ولی بیدار بودم. صداها در لالهی گوشم میچرخید و در نهایت در حلزونهایم جا خوش…
رمان غیاث پارت۱۲۷2 سال پیش۲ دیدگاه گنگ و مبهم خیرهی کلماتِ انگلیسیِ درهم و برهمی که نمی دانستم معنیشان چیست میشوم و آهسته لب میزنم: – خب…خب…این یعنی چی؟ …
رمان غیاث پارت۱۲۶2 سال پیشبدون دیدگاه پشت موتور نشسته و تا رسیدن به بیمارستان حرص بود که کیلو کیلو میخوردم! حتی برای یک لحظه تصویرِ چشمهای مظلومِ ملیسا از پیشِ چشمانم…
رمان غیاث پارت۱۲۵2 سال پیشبدون دیدگاهغیـــْــاٰث: پلکی که از عصبانیت شروع به پریدن کرده بود را محکم رویِ هم کوبیدم. قبل از اینکه فرصتِ حرف زدن پیدا کنم، ثریا با لحنی آرام تر…
رمان غیاث پارت ۱۲۴2 سال پیشبدون دیدگاه با مظلومیتی که دل سنگ را هم آب می کرد لب میزنم: – تو چشمام زل زد و گفت خوشحاله که بچم مرده، حتی…حتی یه لحظه…
رمان غیاث پارت ۱۲۳2 سال پیشبدون دیدگاه موهای ثریا مابینِ انگشتهایم چلانده شد تا جایی که دستهایم توسطِ غیاث مهار شده و سعی در آرام کردنم داشت. نگاهِ خون آلودم به اشکهای روان…
رمان غیاث پارت 1222 سال پیش۱ دیدگاه جمع در سکوت فرو رفت. هر چند که تا همان لحظههم بجز پچ پچِ خانم جان و خالهخانم حرفِ دیگری وسط نیامده بود! ثریا تک خندهای شوکه شده کرد…
رمان غیاث پارت ۱۲۱2 سال پیشبدون دیدگاه غزاله و داراب و خانم جان به دیدنم آمده بودند. خانم جان همین که فهمید بدنم به شیمی درمانی پاسخ نداده گریه را از سر…