رمان مرواریدی در صدف پارت ۷۰1 سال پیشبدون دیدگاه -مروارید خانم … ببینید من بهتون حق میدم از دستم عصبانی و دلخور باشید. بدون اغراق میگم … واقعا حق دارید. اما باور کنید…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۶۹1 سال پیشبدون دیدگاه تشکری زیر لب زمزمه کرد و فاصله گرفت. از خانه بیرون زد و تقریبا یک ربع بعد با وجودن نبودن ترافیک، مقابل منزل عمه حمیده پارک…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۶۸1 سال پیشبدون دیدگاه نمی دانست چه کند. برخاست و وارد آشپزخانه شد. درب بالکن را بست. نگاهش به سمت راهروی منتهی به اتاق خواب ها کشیده شد. با خود…
رمان مرواریدی در صدف پارت۶۷1 سال پیشبدون دیدگاه قدم های دخترک به سمتش باعث شد نگاهش را مستقیما به تیله های آبی نمدار دهد. نفس های دخترک از فاصله ی…
رمان مرواریدی در صدف پارت۶۶1 سال پیشبدون دیدگاه صدایی از دخترک نشنید اما پرده را کنار زد و چشمانش بی اجازه از او به جستجوی مستقیم مروارید پرداخت. به لحظه نکشید که نگاهش قفل…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۶۵1 سال پیشبدون دیدگاه سکوت نسبی فضای جمع با صدای عمه حمیده رو به مروارید شکسته شد: -مبارکت باشه گلبرگم. انشاالله در کنار پارسا زندگی خوبی رو تو اون…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۶۴1 سال پیش۵ دیدگاه «پارسا» میوه های پوست کنده را مرتب کنار هم چید. خم شد و بشقاب را مقابل محمدطاها و الیاسی گذاشت که در تبلت…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۶۳1 سال پیشبدون دیدگاه برخورد انگشت اشاره اش در نزدیکی لبم لرزش و صاعقه ای را به تنم وصل کرد که زلزله هشت ریشتری نمی توانست انجام دهد. …
رمان مرواریدی در صدف پارت ۶۲1 سال پیشبدون دیدگاه حالم خوب نبود. احتمالا می دانست که پدرش نمی گذارد حال خوبی بر من باقی بماند که پر معنا حالم را پرسیده بود. اما دروغ…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۶۱1 سال پیش۱ دیدگاه در حینی که تق تق قولنج انگشتان دستم را که عادتی بود چند مدتی دچارش شده بودم می شکستم، بی حوصله لب…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۶۰1 سال پیشبدون دیدگاه خنده ام به مذاقش خوش نیامد که اخمی بر چهره اش نشاند: -آره حقته، پولی که از فروش خونه پدریت تو یزد بود رو…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۵۹1 سال پیشبدون دیدگاه نزدیک تر شدم. -سلام در حینی که درب ماشین را باز کرد و پشت رل نشست پاسخم را داد: -سلام باباجان بشین.…
رمان مرواریدی در صدف پارت۵۸1 سال پیشبدون دیدگاه -سلام خسته نباشید. نیم نگاهی سمتم انداخت و دوباره مشغول نوشتن شد. -سلام ممنون، چیزی شده؟ چشمانم روی میزش می چرخید تا نشانی…
رمان مرواریدی در صدف پارت۵۷1 سال پیشبدون دیدگاه بدن خشک شده ام را سمت پونه چرخاندم. قبل از اینکه پاسخی بدهم انگشت اشاره اش را نا محسوس به سمتی گرفت و گفت: -مروارید…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۵۶1 سال پیشبدون دیدگاه در راسته خیابان غوغایی به پا بود. مردان و زنان سیاه پوش ابتدا و انتهای خیابان را پوشانده بودند. جمعیتی را تشکیل داده…