رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۷3 ساعت پیشبدون دیدگاه چفیه اش را کمی از دور گردنش آزاد کرد و قبل از اینکه پاسخم را بدهد پونه سریع سینی به دست میانمان قرار گرفت:…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۶2 روز پیشبدون دیدگاه گرد شدن مردمک های مروارید را از نظر گذراند و ادامه داد: -قبل هر چیزی اون اتفاق تو مؤسسهِ من برای شما رخ داده، قبل…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۵4 روز پیشبدون دیدگاه دست در جیبش فرو برد و قدمی جلو تر رفت. سعی اش بر آن بود که نگاهش حوالی بدن سفید مروارید نچرخد. با اینکه محرم هم…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۴1 هفته پیشبدون دیدگاه آهی کشید و ادامه داد: -بله درسته. با شکایت هایی که شده و با توجه به سابقهِ پزشکی ای که داره اگه ثابت بشه این…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۳1 هفته پیشبدون دیدگاه مروارید خودش را کمی از روی تخت بالا کشید و باز هم بدون اینکه نگاهش را به صورت او قرض دهد به مانند خودش آرام گفت:…
رمان مرواریدی در صدف پارت۴۲2 هفته پیشبدون دیدگاه بیشتر از آن نتوانست ادامه دهد. در واقع حرف زدن طولانی را برای وقت دیگر گذاشته بود. برای وقتی که هر دو نفر جانی برای صحبت داشته…
رمان مرواریدی در صدف پارت۴۱2 هفته پیشبدون دیدگاه دستی به معنای نفی تکان داد و گفت: -من خوبم -ولی انگار خون ریزی داشتید، جدی بگیرید آقای نیک نام. بی حواس…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۰2 هفته پیشبدون دیدگاه «پارسا» چنگی به موهایش زد و به مانند نیم ساعت قبل هنوز مشغول طی کردن طول راهروی بیمارستان بود. بی قراری و خشم…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۳۹3 هفته پیشبدون دیدگاه ای کاش که کلمه روانی را به زبان نمی آوردم. ای کاش لال شده باقی می ماندم. ای کاش زبانم نچرخیده بود به سخن. …
رمان مرواریدی در صدف پارت ۳۸3 هفته پیش2 دیدگاه چشم از جای خالی اش گرفتم و لیوان آب قند را از روی میز برداشته و یک نفس پایین فرستادم. شاید از نظرش لجباز…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۳۷3 هفته پیشبدون دیدگاه گیج و منگ سر عقب کشیدم که دستش در میانه راه خشک شد. سر عقب کشیدنم نشان از این نداشت که کمکش را…
رمان مرواریدی در صدف پارت۳۶3 هفته پیشبدون دیدگاه خودم را جلو کشیدم تا بتوانم سرم را از کابینت دور سازم اما بیشتر به لبه تیز کابینت کشیده شد و سوزش پیشانی ام فراتر رفت. سریع…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۳۵4 هفته پیشبدون دیدگاه اطلاعات مربوط به پرونده را وارد سیستم کردم. دستی به چشمانم کشیده و کمرم را به صندلی چسباندم تا کمی از دردش کاسته شود. مشکلی که همیشه…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۳۴4 هفته پیشبدون دیدگاه رفیق؟ دلجویی؟ یعنی طرح دوستی را جدی گرفته بود؟ لبخندی نم نمک صورتم را درگیر خود کرد و لحن نرمش هم مرا کمی آرام ساخت. نیم…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۳۳1 ماه پیشبدون دیدگاه چشم از آرش که قدم به قدم پشت سر پونه حرکت میکرد گرفتم و توجه ام را به مرد کنار دستم دادم. نمی خواستم مزاحم کارش…