رمان مرواریدی در صدف پارت 13011 ماه پیشبدون دیدگاه حس خوبم از دیدن جمله ساده و محبت آمیز پارسا پر کشید و با تأسف لب بهم فشردم. -نمیشه مروارید، با عقلم جور در نمیاد. نمی تونم آرش رو…
رمان مرواریدی در صدف پارت 12911 ماه پیشبدون دیدگاه3 سری به طرفین تکان داد، انگار که می خواست تصویر آن عکس هایی که از آن ها دم میزد را به فراموشی بسپارد. -پارسا هم هر چی زنگ می…
رمان مرواریدی در صدف پارت 12812 ماه پیشبدون دیدگاهپارسا برآشفته از اوضاع پیش آمده دستی به ته ریشش کشید و محکم و تا حدودی کلافه گفت: -مثل اینکه شما نمی خواید حرف های مارو متوجه بشید. اگه از…
رمان مرواریدی در صدف پارت 12712 ماه پیش۱ دیدگاه حاج حسین گفته بود دو شب پیش با دخترک حرف زده است. پس آن گریه و صدای گرفتهِ مروارید می توانست به…
رمان مرواریدی در صدف پارت 12612 ماه پیش۲ دیدگاه اثری از مروارید در پذیرایی و آشپزخانه دیده نمیشد، احتمال میداد به حمام رفته است. مزاحمتی برایش ایجاد نکرد و به سمت آشپزخانه پیش رفت و…
رمان مرواریدی در صدف پارت 1251 سال پیش۱ دیدگاه لبانشان نبض میزد. به مانند تنشان، رگ هایشان، سلول هایشان، قلب هایشان … لبانشان ثابت بر روی یکدیگر مانده بود.…
رمان مرواریدی در صدف پارت 1241 سال پیشبدون دیدگاه نمی دانست باید بعد از هفت روز دوری و دلتنگی با کسی که همسرش بود اما در واقع نبود چگونه رفتار…
رمان مرواریدی در صدف پارت 1231 سال پیش۱ دیدگاه به محض نشستن مروارید در کنارش، نفس عمیق نامحسوسی گرفت و زیر لب گفت: -خسته نباشی. دخترک با نگاهی به جمع، نیم نگاهی…
رمان مرواریدی در صدف پارت 1221 سال پیش۱ دیدگاه همراه یکدیگر و با قدم های آرام به سوی هال رفتند. سفره تقریباً چیده شده بود و او صرف نظر کرده از…
رمان مرواریدی در صدف پارت 1211 سال پیش۲ دیدگاه «پارسا» نگاهی گذرا به جعبه شیرینی انداخت و با تک بوقی که زد، درب حیاط توسط آرش کاملا باز…
رمان مرواریدی در صدف پارت 1201 سال پیش۱ دیدگاه آری بعد از مدت ها و دیدن حالت های متفاوت از خودم امشب که حرف از جدایی پیش آمده بود، می توانستم اعتراف…
رمان مرواریدی در صدف پارت 1191 سال پیش۱ دیدگاه اخم هایش همچنان پا برجا ایستاده بود: -نمی دونستی که چی مروارید؟ دختر ۱۶ ساله نبودی که گولت بزنم و…
رمان مرواریدی در صدف پارت 1181 سال پیش۲ دیدگاه شش روزی که در حال کش آمدن بودند، اما تمام شدن؟ نه! در این مدت روز ها را با بی حوصلگی در مؤسسه…
رمان مرواریدی در صدف پارت 1171 سال پیش۳ دیدگاه -می تونم … -فکر نمی کنم بتونی دکمه های پشت سرت رو کامل باز کنی و ممکنه به…
رمان مرواریدی در صدف پارت 1161 سال پیش۲ دیدگاه چاقو را در ظرف رها کردم و تکیه ام را کاملا به صندلی دادم: -نه ممنون میل ندارم. -چرا اخمات تو همه…