رمان مرواریدی در صدف پارت۱۱۴3 هفته پیش3 دیدگاه پارسا حرصی شده از نفهمی و کله خراب بودن خسرو دستی به ته ریشش کشید و در دل خداروشکر کرد…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۱۳4 هفته پیش1 دیدگاه به سمت کانتر رفت و با نگاهی به صفحه تلفن همراهش تماس را برقرار کرد: -سلام چیشد آرش؟ با شنیدن نام آرش، گوش هایم…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۱۲4 هفته پیش1 دیدگاه با اینکه حدس زده بودم واقعیت دارد، اما تعجب نگاه و چهره ام را نمی توانستم پوشش دهم. سکوت دوباره ای بینمان برقرار شد که بعد از…
رمان مرواریدی در صدف پارت 1111 ماه پیشبدون دیدگاه دوباره دستانم را به سمتش بلند کردم: -بیا عزیزم، ببین کنار بابا نزدیک هم می شینیم باشه؟ قول میدم یک پازل خوشگل و جدید…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۱۰1 ماه پیش1 دیدگاه چشمانم را بهم فشردم: -باشه سعی می کنم، نگران من نباشید. دستش را از میان دستم بیرون کشید. جای خالی انگشتان یکباره سرد شد…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۹1 ماه پیش1 دیدگاه مأمور با عتاب به سمت همان زن برگشت و خشمگین گفت: -برای بار سوم اخطار میدم، مراقب حرف هایی که می زنید باشید خانم!!! اخطار دیگه…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۸1 ماه پیش1 دیدگاه در کنارهم به سوی ماشینش پیش رفتیم. قبل از نشستن در ماشین مکثی کردم، رو کردم به پارسایی که ریموت را فشرد: -میگم ……
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۷1 ماه پیش1 دیدگاه حرصم گرفته بود و چشم غره غلیظی به پونه رفتم که دو ابرویش را بالا انداخت و از مقابلم برخاست. -دست شما درد…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۶1 ماه پیش1 دیدگاه متفکر نگاهم کرد: -یعنی الان تو فرار نکردی؟ -نه، فقط به خودم یک روز رو آوانس دادم که آزادتر فکر کنم و بهتر عمل کنم.…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۵2 ماه پیش1 دیدگاه عصبی بلند گفتم: -من زندونی شما نیستم که هر طور دلتون بخواد برای زندگیم تصمیم بگیرید. -زندونی نیستی، اما امانتی دستم. تا…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۴2 ماه پیش1 دیدگاه مروارید هنوز نگاهی به چهره کبود شده او نکرده بود. -تا اینکه بابام بالاخره به واسطه یک نفر که شناختی بهش نداشتم با حاج حسین…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۳2 ماه پیشبدون دیدگاه دست دخترک بالا آمد و مقابل صورتش گرفته شد: -لطفا نخواین که با جملات امیدوار کننده، امید واهی به من بدید. امید دادن شما مثل…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۲2 ماه پیش1 دیدگاه حتی توجهی به افراد حاضر در پذیرایی پایین نکرده و یک راست بالا آمده بود. حرف های حاج حسین سنگین بود. به حدی که کمی زمان…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۱2 ماه پیش2 دیدگاه پونه با نگاهی به چشمان او که با اطمینان پلک روی هم گذاشت، تسلیم شد و پر غیظ از کنار خاله حاجی عبور کرد و…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۰2 ماه پیش2 دیدگاه زبانم قفل بود. قفل این توهین و تحقیرهایی که به ریش من بسته میشد. من پدر و مادر داشتم. از زیر بته به عمل نیامده بودم. اصالت داشتم.…