رمان مرواریدی در صدف پارت 129

4.3
(47)

3

سری به طرفین تکان داد، انگار که می خواست تصویر آن عکس هایی که از آن ها دم میزد را به فراموشی بسپارد.

-پارسا هم هر چی زنگ می زد، آرش جواب نمی داد. تا خود شب تو برزخ دست و پا زدم، حتی با پارسا تا دم خونهِ ترانه رفتیم. ولی خبری از کسی نبود اونجا. برگشتیم خونه و پارسا دوباره از خونه بیرون زد تا آرش رو پیدا کنه. آخر شب بود که پارسا بهم پیام داد برم دم در. اصلا نفهمیدم چی پوشیدم و بی نفس تا دم در دویدم.

فینی کرد و بعد از سی ثانیه ادامهِ حرفش را از سر گرفت:

-وقتی که رفتم دیدم با آرش تو ماشین نشستن و منتظر منن. به محض اینکه آرش رو دیدم خواستم قبل اینکه توضیحی ازش بشنوم یه سیلی محکم بخوابونم دم گوشش، ولی پارسا جلومو گرفت و گفت اول حرفاشو بشنوم. اون لحظه ها اصلا ذهن و منطق من نمی تونست که حرف های آرش رو تجزیه و تحلیل کنه‌. چشمام فقط یک چیزو می دیدند، دست های آرش که به تن ترانه خورده بود.

نفس عمیقی گرفت و نمکدان روی میز را به بازی گرفت، سختش بود حرف زدن.

-بالاخره بعد چند دقیقه پارسا، من و آرش رو فرستاد داخل ماشین و خودش هم بیرون از ماشین ایستاد و منتظر موند. آرش چنان بهم ریخته و آشفته بود که تو اون حال وخیمی که داشتم متوجه اوضاع اونم بودم. ولی فقط می خواستم ازش بشنوم که اون عکس ها دروغه و حقیقت نداره.

تعداد شمار آه هایی که می کشید از دستم در رفته بود.

-گفت که به آدرسی که ترانه فرستاده رفته، ولی بعد یک ربع ترانه با بی‌حالی بهش زنگ زده و گفته با شوهرش بحثش افتاده و شوهرش از خونه بیرون زده و اونم یه مشت قرص رو بالا انداخته که اعصابش آروم بشه ولی حالش داره بهم میخوره و بره کمکش کنه. می گفت ترانه تو حال خودش نبوده و در حیاط شونم نیمه باز بوده که احتمال می داده شوهر ترانه بلایی سرش اورده و فلنگو بسته.
می گفت نمی دونسته دقیقا تو اون لحظه‌ باید چیکار می کرده و از کی کمک می خواسته ولی با زنگ دوباره ترانه تصمیم گرفته بره خونه و اگه ترانه تو وضعیت خطرناکی بوده سریع تر کمکش کنه. ولی وقتی دیده که ترانه بیهوش وسط پذیرایی افتاده، دیگه نتونسته بیخیال طی کنه و بهش کمک کرده.

نگاه غمزده اش را مستقیم به چشمانم دوخت:

-نمی تونستم به همین راحتی حرف آرش رو باور کنم مروارید، انقدر اون عکس ها مقابل چشمام رژه می رفتند که عقلم بهم دستور نمیداد که واقعیت هارو ببینم. عکس هارو پرت صورت آرش کردم و همه چیزو بهش گفتم. دعوای خیلی سختی با هم کردیم ..‌ به حدی که اگه پارسا نبود، نمیدونم چه اتفاقی بین من و آرش می افتاد. نمی تونستم قبول کنم این سناریویی که داره تعریف می کنه حقیقت داره و واقعا بی گناهه ولی …

 

سری به طرفین تکان داد:

-بعدها فهمیدم که آرش هم به اندازه ترانه مقصر ماجرا بوده ولی ترانه … ترانه ای که حکم خواهرم رو داشت برای من و آرش نقشه کشیده بود تا …

نتوانست ادامه دهد. لیوان آبی برایش ریخته و به دستش دادم. با مکث گرفت و یک ضرب آب را پایین فرستاد. آرام گفتم:

-می خوای بذاری برای بعد، داری اذیت میشی.

لبخند تلخی زد:

-با اینکه دو سه سال بیشتر گذشته، ولی هر وقت که ذهنم گریزی به اون زمان می زنه، دست خودم نیست حرص خوردن و عذاب کشیدنم. اینکه چطور حماقت به خرج دادم و رفیقم رو تا اون حد به زندگیم نزدیک کردم. تجربه سختی شد تا بفهمم هیچ وقت نباید کسی رو به قدری به زندگیت نزدیک کنی که روزی دست بذاره روی نقطه ضعف و عزیز ترین کست و بزرگترین ضربه زندگیت رو بهت بزنه.

لیوان آبی که تمام کرده بود را در میان دستش چرخی داد و نگاهش در فضای فست و فودی گشتی زد. بعد از یک دقیقه سکوت دوباره ادامه حرفش را از سر گرفت:

-ترانه به کمک رفیقش و طبق نقشه ای که داشته و درست روز بعد خواستگاری، نقشه کشیده بود که آرش رو به یه طریقی به خونه خودش بکشونه، عکس بگیره و از طریق دوستش به دست من برسونه. حتی وقتی بیمارستان هم رفته بود، دکترا وضعیتش رو حاد اعلام نکرده بودند. خیلی دقیق کارش انجام داده بود.

نگاه پر بغضش دلم را به آتش می کشید.

-آرش هم به اندازه ترانه مقصر بود. درسته که بی خبر از همه جا بوده، اما می تونست که بهم زنگ بزنه و ازم بخواد خودمو سریع بهش برسونم و بعد وارد خونه ترانه بشیم‌. نمی تونم درک کنم چطور اصلا به خودش اجازه داده که وارد خونش بشه و حتی به اورژانس و بعدش به من زنگی نزنه و خودش مستقیم دست به کار بشه. بعد ها هزاران توجیه و توضیح برای کارش اورد و پارسا هم در تلاش بود که از آرش رفع اتهام کنه. ولی نمی دونم چرا نمی تونم قبول کنم که آرشی که انقدر دنیا دیدس همچین گولی بخوره.

پوزخند صدا داری زد:

-وقتی برای آخرین بار رفتم دیدن ترانه تا تف بندازم تو صورتش، رک و راست بهم گفت که به آرش پیشنهاد رابطه و اینکه با هم در ارتباط بشن رو قبلا داده. مستقیم تو چشمام نگاه کرد و گفت تونسته کاری کنه که آرش جذب اونم بشه که حتی برای رفتن به خونش هیچگونه تردیدی نداشته باشه. گفت که آرشی که من به سرش قسم می خورم اونم به وقتش می تونه تو زرد از آب در بیاد و به دور از چشم من خیلی کارا بکنه. خیلی حرفا بهم گفت مروارید، مثل روانی ها همراه با خنده می گفت و فقط قصدش عذاب دادن من بود که خیلی خوب موفق شد. من رفتم بودم حساب پس بگیرم، ولی طوری منو با حرفاش خرد کرد که دیگه هیچ وقت مثل قبل نشدم.

با ناراحتی خم شدم و دوباره دستانش را گرفتم:

-عزیزم …

 

-آرش هیچ وقت بهم نگفت وقت هایی که با ترانه دیدار داشته اون چه حرف هایی بهش میزده، توجیهش هم این بود که وقتی از خودش مطمئن بوده، نمی خواسته منو بدبین کنه. با هزار نوع حرف دیگه ای که فقط می خواست خودشو مبرا از اتهام بکنه. نتونستم قبول کنم حرفاشو، دعوای سختی کردیم.

چشم گرفت و نگاهش را به دستانمان داد:

-همون موقع ها بود به آرش جواب منفی دادم و به حاج بابا گفتم، اصلا قصد ازدواج ندارم. همه فهمیده بودند اتفاقی افتاده، نمی دونم از طریق کی متوجه شده بودند، ولی بهم فرصت دادند تا خودمو پیدا کنم. آرش هم طبق معمول خودش رو بی گناه می دونست و اکثرا پی ام بود که بی گناهی شو ثابت کنه. اما من دیگه اون آدم سابق و با اون نگاه و طرز فکر نبودم.

تلفن همراهش به صدا در آمد که بدون توجه به شخص پشت تلفن، دکمه قرمز تماس را لمس کرد.

-بعد دوسال که از اون جو متشنج خارج شده بودیم و ترانه هم به طور کامل از زندگی مون محو شده بود، متوجه شدم آرش زیاد دو رو اطراف نازنین رضایی می چرخه. کسی که پارسا اونو مقصر تو مرگ آیه و پوریا می دونست.

پوزخند هایش تمامی نداشت.

-دوباره توجیهش این بود که هدفش فقط مدرک جمع کردنه و اون چیزی نیست که من بهش فکر می کنم، بهش گفتم دیگه هیچ کدوم از کاراش برام مهم نیست. البته وانمود می کردم که مهم نیست و مجبور بودم به این وانمود کردن.

با درماندگی سر خم کرد:

-من تا کی می تونم به دنبال این باشم که آرش روابطش رو با بقیه کنترل کنه و بهش هشدار بدم؟ تا کی می تونم بهش حالی کنم که باباجان من روی این موضوع حساسم و اگه ذره ای براش مهمم حداقل کمی رعایت حال منو بکنه، نه اینکه طبق میل دل خودش و با توجیه های بی معنی ای که داره کاراش رو از پیش ببره. با توجه به موضوع ترانه که اون همه از من مخفی کاری داشته و رضایی و امثالهم … من نمی تونم اعتماد کامل رو به آرش داشته باشم، دیگه نمی تونم. هزارتا وکیل و قاضی تو‌ این مملکت ریخته، مگه همشون به صلاح کاری که میخوان انجام بدن، رابطشون با طرف مقابل گل و بلبله؟

-پونه …

-مگه همه به صلاح روند پرونده کوفتی ای که دارند باید با موکلشون روابط گرم و نرمی رو از پیش ببرن؟

صدایش کمی بالا رفته بود که دوباره صدایش زدم:

-عزیزم؟

-همین پارسا یکبار ندیدم قبل ازدواج با آیه و بعدش با تو حتی نگاه مستقیم به دختری بندازه، اما آرش همیشه شوخی و خنده و تفریحش با همه براهه، همیشه با نوع رفتارش به همه اجازه میده که بقیه فکرایی که نباید رو در موردش داشته باشند. اما من این نوع رفتارش رو فقط با اعضای خانواده خودم و خود شخص خودم می پسندم، نه با همه عموم!

انگار متوجه تُنِ صدایش شد که کمی آرام گرفت.

-باهاش حرف زدی در این مورد؟

 

سری به تایید تکان داد:

-خیلی حرف زدیم مروارید، میگه تو می خوای منو تغییر بدی و من اینو نمی خوام. ولی من قصدم تغییر دادنش نیست، فقط میخوام در درجه اول من براش اهمیت داشته باشم. حتی اگه اون از یک نوع از رفتار من خوشش نیاد و یا نپسنده من هیچ وقت در این حد جبهه گیری ندارم و به خاطر علاقمم باشه، سعی می کنم مراعات کنم. ولی آرش کمی بیش از حد خود خواه و لجبازه. نمی تونم ریسک کنم بعد ازدواج هم دوباره ماجرای ترانه ها و نازنین ها تکرار بشه، ترجیح میدم با کسی ازدواج کنم که این حساسیت رو در موردش نداشته باشم.

درمانده بودم و از طرفی به عنوان یک زن که حساسیت روی معشوقش دارد، حق را به پونه هم می دادم. هر چند صحبت های آرش را نشنیده و نمی توانستم خیلی راحت، رابطه شان را یک طرفه قضاوت کنم.

-با همه این تفاسیر تو باید به یک جواب قطعی در مورد آرش برسی پونه، امشب رسما میخوان بیان خواستگاری و تو هنوز داری انقدر خودخوری می کنی! نمی دونم … ولی کاش وقتی به جواب قطعی می رسیدی اجازه خواستگاری می دادی!

لبانش به تمسخر کش آمد و روی میز خم شد.

-تو حاج بابا رو نشناختی تو این مدت؟ درسته که تو مهمونی عمه حمیده گفت نظر پونه خیلی مهمه، اما اون حرف رو برای احترام گذاشتن به من و اینکه آرش کمی دست و پاشو جمع کنه گفت.

دستی به صورتش کشید:

-در صورتیکه دیشب شخصا اومد تو اتاقم و گفت فرداشب عمه ینا میان خواستگاری و خودمو آماده کنم. مخالفتمم راه به جایی نبرد و گفت بالاخره این موضوع باید تموم بشه، یا آره یا نه. دیگه بسه هر چقدر زمان گذشته.

حاج حسین حرفِ بی منطقی را نگفته بود، اما در رابطه با این حال پونه سازگاری نداشت.

-حالا می خوای چیکار کنی؟

با بیچارگی شانه ای بالا انداخت:

-تو برزخ دارم دست و پا می زنم، آرش رو می خوام مروارید. یعنی آدم هیچ وقت کسی رو که برای اولین بار بهش دلباخته رو نمی تونه فراموش کنه. هر چند که به پیشنهاد استادم و بقیه خواستگارا مختصر فکری کردم. ولی در نهایت همشون می رسم به خود آرش. نمی تونم فراموشش کنم، اما کارهایی هم که کرده رو نمی تونم فراموش کنم.

ویبره تلفن همراهم لحظه ای باعث شد نگاه از چهره کلافه پونه بگیرم. پارسا بود. آمدن نامش روی تلفنم باعث لبخندم می شد، اما عضلات صورتم را اجبار کرده که طرح لبخند به خود نگیرند و پیامکش را باز کردم. « من نزدیکم عزیزم»

-نمی تونم بهش اعتماد کنم، آرش حرف های ترانه رو از من مخفی کرد فقط به بهونه اینکه من بی جهت حساس نشم. در صورتیکه حساسیت من یا هر دختری روی این موضوع که دوست صمیمیش به کسی که دوسش داره، پیشنهاد رابطه بده دیوونه کنندس. نمی دونم چرا آرش این موضوع رو از دیدگاه من نمی بینه، چرا نمی تونه درکم کنه و فقط میگه مهم منم که تو رو دوست دارم و بقیه مهم نیستند. مگه میشه من براش مهم باشم ولی افکار و حساسیت هام براش مهم نباشه و هر طور که خودش دلش میخواد رفتار کنه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x