رمان مرواریدی در صدف پارت 127

4.1
(94)

 

 

 

 

 

 

 

 

حاج حسین گفته بود دو شب پیش با دخترک حرف زده است. پس آن گریه و صدای گرفتهِ مروارید می توانست به خاطرِ …؟

 

-برایِ کارش هم چند روزه دارم پرس و جو می کنم تا یک مکانی که قابل اعتماد باشه و مروارید بتونه راحت رفت و آمد کنه رو پیدا کنم. وقتی که از هم جدا شدید، دیگه مروارید غصهِ خونه و سر کار رفتن نداره و خیلی راحت می تونه به زندگی ای که قولش رو بهش داده بودم برسه.

 

نیشخندی بر لب نشاند و سعی کرد تا تمام شدن حرف های پدرش کلامی بر لب نراند.

 

-فقط می مونه مسئله طلاقتون که همونطور که با هم قرار گذاشته بودیم با همون دلایل پیش میریم، فقط اومدم پیشنهاد بدم که این یکی دو ماه توفیری نداره، و بهتره که قبل عید این قائله رو خاتمه بدیم و هر چه سریع تر کارارو پیش ببریم تا عید هر کی زندگی جدید خودش رو شروع کنه.

 

بالاخره حاج حسین نگاه از چشمانش گرفت و نیم نگاهی به دخترک انداخت. دخترکی که ندیده می دانست در چه حالی به سر می برد. درست به مانند حال خودش.

 

-به نظر من بهتره هر چه زودتر هر دو نفرتون از این عقدی که دست و پا گیرتون شده نجات پیدا کنید و سریع تر به روال زندگی قبلتون برگردید. موندن طولانی مدت یک زن و مرد جوون کنار هم به صلاح نیست. ممکنه وابستگی بی مورد بیاره و یا توقع هایی که به جا نیست.

 

حاج حسین حالا به فکرش افتاده بود که ماندن او و مروارید در کنار هم آن هم به مدت طولانی درست و به جا نیست و وابستگی می آورد؟ به فکرش نیفتاده بود که دلبستگی هم می آورد؟ حالا؟

حالا که تمامش را به مروارید باخته بود؟

 

او تصمیمش را در هفت روز گذشته گرفته بود.

با اینکه قبلا دو‌ دل بود و تردید داشت اما حالا به یقین رسیده و با اتفاق دیشب و تایید دخترک، دیگر به هیچ عنوان حتی ذهنش به سمت و سوی دیگری پیش نمی رفت و هیچ کس توانایی تغییر دادن ذهنیت او را نداشت.

 

-خب نظرت چیه پارسا؟ موافقی این عقد رو هر چه سریع تر از اون یکسالی که مد نظر داشتیم باطل کنیم؟

 

پارسا با آرامش تکیه از مبل گرفت و از گوشهِ چشم متوجه حرکات مروارید بود که لب بهم می فشرد و سر پایین انداخته بود.

 

مایل بود دست دخترک را گرفته و او را به آغوشش فراخواند. بوسه نثارش کند و اطمینان دهد که نمی گذارد از او جدایش کنند.

نمی گذارد دوباره خانه خراب شوند …

نمی گذارد که رویای با هم بودنشان به نیست و نابودی کشیده شود …

نمی گذارد …

 

نگاه مطمئن و جدی اش را به چشمان حاج حسین دوخت و محکم تر از هر زمانی گفت:

 

-من زنمو طلاق نمیدم حاج بابا.

 

 

 

 

متوجه سر بلند کردن مروارید که با شگفتی نگاهش می کرد شد و رو برنگرداند. فعلا باید پاسخ پدرش را با قاطعیت می‌داد. نگاه حیرت زده حاج حسین را از نظر گذارند و با همان لحن محکمش ادامه داد:

 

-بهتره هر سه نفرمون همینجا و تو همین خونه اون قرارداد نانوشته ای که فقط به زبون اورده بودیم رو به طور کامل فراموش کنیم. چون من …

 

کمی سرش را به سمت حاج حسین خم کرد و با قاطعیت گفت:

 

-به هیچ وجه زنِ عقدیم رو طلاق نمیدم و نمیذارم کسی هم در این مورد تصمیم بگیره.

 

حاج حسین همچنان شوکه و ناباور خیره به او بود که در نهایت دستی به محاسنش کشید و با تک سرفهِ مصلحتی گفت:

 

-باباجان اصلا می فهمی چی میگی؟ ما باهم قول و قرار گذاشتیم، حرف زدیم، من و مروارید بهت اعتماد کردیم.

 

-من کاری خلاف اعتماد شما کردم؟

 

-بله کردی … یعنی چی من زنمو طلاق نمیدم؟ مگه قرار بر این نبود هیچگونه رابطه رسمی زن و‌شوهری بین شما برقرار نباشه و تنها به خاطر محافظت از مروارید تن بدی به این ازدواج؟ حالا چطور شده ورق برگشته؟ اصلا چطور به خودت اجازه میدی که به جای مروارید هم تصمیم بگیری؟

 

نیشخند حرص درآری بر لبانش نقش بست و ناخن هایش در کف دستش فرو رفتند. سعی بر آن داشت که بتواند کنترل خود را به دست گرفته و حرفی نزند که بی احترامی نسبت به حاج حسین تلقی شود.

 

اما از حقش نمی گذشت. مروارید حق او بود.

تنها حقی که با نزدیک شدن به دهه چهل سالگی برای خود خواسته بود.

 

-تقریبا یکساله مروارید به عقد من دراومده و ما با هم همخونه شدیم. دشمن هم نبودیم و هیچگونه رفتار خارج از متعارفی با هم نداشتیم. هر دو نفرمون هم سختی کشیده ایم و هم سرد و گرم روزگار رو به چشم دیدیم و چشیدیم. به مرور که گذشت با رفتار و اخلاق و خصوصیات هم بیشتر آشنا شدیم. بیشتر همو درک کردیم، بیشتر پی به این بردیم که مناسب هم دیگه هستیم. اگه من رو به روتون ایستادم و محکم میگم زنمو طلاق نمیدم معنیش این نیست که این تصمیم رو فقط خودم گرفتم. من با در نظر گرفتن خواسته‌ی خود مروارید و خواسته‌ی خودم دارم میگم کسی نیستم که زنمو طلاق بدم و یا اجازه بدم کسی دیگه برای زندگی من و مروارید تصمیم بگیره.

 

از فشار ناخن هایش کاست و دستانش را روی زانوانش در هم قلاب کرد و راسخ تر از قبل گفت:

 

-درسته، شما یک سال پیش اومدید پیشنهاد ازدواج دادید، گفتید نیازی نیست نقش یک شوهر واقعی رو اجرا کنم، نیازی نیست که برای مروارید مثل یک همسر واقعی باشم و میتونم زندگی قبلی خودم رو داشته باشم. اما …

 

 

 

 

 

 

با سر اشاره ای به پدرش کرد:

 

-خودتون هم در جریانید که من قصد ازدواج واقعی رو به هیچ وجه نداشتم، نه تنها با مروارید بلکه با هیچ دختری نخواستم که حتی صوری ازدواج کنم. اجبار خواهش گونه شما بود که باعث شد نتونم نه بگم. اما این نه گفتن من به این معنی نیست تا ته این ازدواج هم به همین صورت پیش میره. اگر مروارید طور دیگه ای می بود. اگه کسی می بود که با اخلاقیات و تصوراتی که من دارم همخونی نداشت، مطمئناً اوضاع طور دیگه ای می چرخید. ولی حالا تو این یکسالی که تقریبا گذشته، مروارید رو حتی بهتر از آیه شناختم. من کسی نیستم که دیگه به دنبال عشق آتشین و رویای دست نیافتنی باشم. تو این یکسال کسی بودم که با چشم باز مروارید رو دیدم و شناختمش … کسی بودم تحت تأثیر هیچگونه اجباری تصمیم گرفتم که سرانجام این رابطه رو به کجا ختم کنم.

 

کمی به سوی مروارید متمایل شد:

 

-مروارید کسی هست که انتخاب صد در صدیِ منه حاج بابا … کسی هست که به هیچ قیمتی حاضر نیستم سرش ریسک کنم و بخوام به خاطر حرفی که سال پیش بنا به شرایطی زدیم، حالا بخوام این رابطه رو قطع کنم و به نابودی بکشونم.

 

حاج حسین با نگاه عجیبی خیره اش بود، اما برایش مهم نبود و ادامه داد:

 

-تا یه جایی تونستم طبق حرف هایی که بهم زده بودیم عمل کنم و از مروارید دوری کنم. اما از یکجایی به بعد علاوه بر قلبم، عقلم بود که دستور این نزدیکی رو می داد. اگه الان می گم من زنمو طلاق نمیدم، یعنی ازتون انتظار دارم با شناختی که از من دارید متوجه بشید، چقدر روی این تصمیم جدی هستم و به هیچ عنوان عوضش نمی کنم.

 

حاج حسین با نیم نگاهی به مروارید با صدایی که به مانند خودش جدی شده بود، کمی خودش را روی مبل جلو کشید و در پاسخ به حرف هایش گفت:

 

-اتفاقاتی که تو این یکسال افتاده رو نادیده میگیرم و ازت میخوام طبق حرفی که زدیم عمل کنیم. اونقدر مرد هستی پای حرفت بمونی پارسا.

 

پارسا لبخند تمسخر آمیزی بر چهره اش نقش بست و پر طعنه گفت:

 

-مرد؟ شما مرد بودن رو تو این می بینید که من زنمو طلاق بدم؟ اینه مردونگی؟

 

-من مرد بودن و روی اینکه طرف پای حرفش بمونه می دونم. مروارید محتاج دلسوزی و رحم و مروت نیست که بعد اینکه اومده تو زندگیت فکر کنی اگه طلاقش بدی، بی کس و کار میشه و بخوای فداکاری کنی!

 

 

 

 

 

 

 

بی وقفه پاسخ داد:

 

-مروارید حتی نمی تونه آخرین نفری باشه که من بخوام نسبت بهش دلسوزی به خرج بدم و یا یک عمر آینده ای که می تونه در انتظار هر دو نفرمون باشه صرفا به خاطر اینکه رحم و مروت دارم، بسوزونم و محکومش کنم به زندگی با خودم. مثل اینکه شما هنوز پسرتون رو نشناختید، اگه شناخته بودید ابدا این حرفا رو نسبت به من نمی زدید.

 

حاج حسین کلافه تسبیحش را در مشت فشرد:

 

-برایِ من قصه تعریف نکن پسر، من این حرف ها رو قبول ندارم، من بهت اعتماد کردم که اومدم دست این دختر رو گرفتم و گذاشتم کف دستت. وگرنه تو دور و اطرافم انقدر آدم بود که از تو نخوام نقش همسر مروارید رو بازی کنی. اما گفتم چه کسی از پسر خودم بهتر و قابل اعتماد تر؟ حالا اینکه بگی نمی خوای طلاقش بدی رو نمی تونم قبول کنم. مطمئنا مروارید هم نمی تونه قبول کنه.

 

تکیه به مبل داد و پرسید:

 

-شما نظر واقعی مروارید رو پرسیدید؟ یا فقط می خواید مثل همیشه حرف خودتون اجرا بشه و خواسته های من و مروارید رو زیر پا بذارید؟ درست مثل یک سال پیش که خواسته من و مروارید این ازدواج نبود، اما شما مارو به هر نحوی مجبور به این کار کردید.

 

-من مجبورتون نکردم.

 

– کردید حاج بابا … نگید نکردید. من و مروارید با گذشته ای که از سر گذرونده بودیم، به آخرین چیزی که فکر می کردیم ازدواج بود. اما به خاطر شما آخرین خواسته مون شد، اولین خواسته. پس نگید اجبار در کار نبوده.

 

-اگه اجبار بوده به صلاح بوده، حالا هم اجباره که طلاق بگیرید.

 

حاج حسین بلافاصله از روی مبل برخاست و ادامه داد:

 

-نمی خوام هیچ حرف اضافه ای بشنوم. تا یکی دو هفته دیگه شرایط رو مهیا می کنم که بریم محضر.

 

پارسا با اینکه تنش لرزش محسوسی گرفته بود، اما با اقتدار برخاست و دقیقا مقابل پدرش ایستاد:

 

-هیچ اجباری برای من و مروارید در کار نیست حاج بابا. شروع این ازدواج اجبار شما بوده، اما به پایان نیافتنش اجبار منه.

 

-به چه حقی؟

 

-به حقی که مروارید زن رسمی و عقدی منه!

 

-چرا مدام باید یادآوری کنم که این عقد رو خودتون برای خودتون جدی کردید و باید پای حرفاتون بمونید؟

 

-شما چرا حرف منو جدی نمی گیرید که اون دوران گذشت. من و مروارید عقل و منطق و احساسمون میگه که باید این ازدواج تا پایان عمرمون ادامه دار بشه.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حاج حسین بی رحمانه تازاند:

 

-تو فقط داری از جنبه خودت و وابستگی موقتی که برات پیش اومده حرف می زنی! نه عقل و منطق، منم نمی تونم حرفتو قبول کنم.

 

پارسا دندان بهم فشرد:

 

-حاج بابا … لطفا کاری نکنید که مجبور باشم به صورت جدی، خلاف میلم مقابلتون در بیام. حرف من کجاش مبهمه که نمی تونید درکم کنید؟

 

حاج حسین با نگاهی کوتاهی که بین او و مروارید رد و بدل کرد پاسخش را داد:

 

-تو مو می بینی و من پیچش مو پسر جان. مروارید باید به اون خواسته ای که از من داشته برسه.

 

پارسا کلافه دستی میان موهایش کشید و گفت:

 

-شما خواسته یکسال پیشش رو می گید، تو این یک سال خیلی اتفاق ها افتاده، خیلی چیزها عوض شده، الان ازش پرسیدید که اصلا چی می خواد؟ یا دو شب پیش اومدید فقط گفتید باید از پارسا طلاق بگیری و رفتید سیِ خودتون؟

 

-نیاز به پرسیدن نیست، مروارید خودش می دونه صلاح کارش تو چیه!

 

پارسا بی توجه به گفتهِ حاج حسین، کاملا به سمت مروارید چرخید. دخترک چند قدم عقب تر از آنان ایستاده و با نگاه لرزانش خیره او و حاج حسین بود. مقابلش ایستاد و راسخ پرسید:

 

-آره مروارید؟ خواسته تو همینه؟ طلاق؟

 

سکوت چند لحظه ای میانشان حاکم بود و نگاه او و مروارید در هم گره خورد. نگاهی که حرف های بسیاری داشت، اما …

 

-بگو دخترم، بگو که باید طبق قول و قرارمون پیش بریم و …

 

پارسا بدون اینکه نگاه از دخترک بگیرد پر صلابت به میان حرف پدرش پرید:

 

-حاج بابا لطفا بذارید خود مروارید تصمیمشو بگه.

 

مروارید نگاه معصومش را میان او و حاج حسین چرخاند. چانه اش لرزشی داشت که او می توانست از آن فاصله نزدیک ببیند. اما حالا فرصت ناز کشیدن نبود و وقت عمل کردن بود.

 

-مروارید، حرف بزن، سکوت جواب ما نیست. میخوای طلاق بگیری؟ آره؟

 

لرزش محسوسی که به تن مروارید افتاد از نگاهش دور نماند. دندان بهم فشرد و قبل از اینکه دوباره حرفی بزند، دخترک از او دور شد و پشت به او مقابل حاج حسین ایستاد و گفت:

 

-دو شب … دو شب پیش اومدید اینجا و زندگی ای که در نظر دارید برام درست کنید و مجسم کردید. از قول و قرارمون حرف زدید و اینکه باید به زودی اجراش کنیم. یک تنه و بدون وقفه از نقشه هایی که برام داشتید حرف زدید. از اینکه باید چیکار کنیم و تا کجا پیش بریم. گفتید که هر چه سریع تر باید این ازدواج خاتمه پیدا کنه … گفتید من نباید خودمو به پارسا تحمیل کنم … گفتید اون می خواد زندگی جداگونه و بدون حضور کسی رو داشته باشه، چون نمی تونه زنی رو تو زندگیش بپذیره، گفتید از زندگیش برم بیرون … خیلی حرفا گفتید، اما اصلی ترین حرف ممکن رو نگفتید حاج حسین …

 

دخترک انگشت اشاره اش را به سینه اش کوبید و گفت:

 

-فقط یکبار … یکبار ازم پرسیدید که تو چی می خوای مروارید؟ تو نظرت چیه؟ آیا قلبا راضی به طلاق هستی؟ می تونی بپذیری؟

 

 

 

سری به طرفین تکان داد:

 

-نپرسیدید حاج حسین … بازم مثل همیشه سناریویِ خودتون رو چیدید و طبق اون سناریو به جلو پیش رفتید. درست مثل یکسال پیش که بعد مرگ پدرم کنترل زندگی مو به دست گرفتید و مثل یک عروسک هر هدفی که داشتید رو به خوردم دادید و منم مجبور به عمل شدم.

 

دخترک با اشاره به پارسایی که عقب تر ایستاده بود گفت:

 

-اما حالا اوضاع فرق کرده … پارسا داره از خواستن من میگه، بدون اینکه من اجبارش کرده باشم. شما دارید از نخواستن من میگید، بدون اینکه یک سوال در این مورد از من کرده باشید. منکر این نمیشم که شروع این ازدواج با انتخاب شما بوده، ولی حداقل بذارید برای ادامه ش خودمون تصمیم گیرنده باشیم.

 

حاج حسین با نگاهی موشکافانه به دخترک گفت:

 

-تصمیم شما از سرِ وابستگی بی موردی هست که تو این مدت براتون پیش اومده، نه عقل و منطق.

 

با یک قدم کنار دخترک ایستاد و اینبار او پاسخ حاج حسین را داد:

 

-بر عکس حاج بابا، عقل و منطق من میگه هیچ کس مثل مروارید نمی تونه برای ادامه زندگیِ من مناسب باشه. این عقل و منطق قبل از اینکه وابستگی پیش بیاد این پیام رو به من داده بود.

 

حاج حسین برآشفته رو به هر دو نفر محکم گفت:

 

-شما دو تا چتونه، اصلا می فهمید چی می گید؟ چرا حرف هایی که زدیم رو فراموش کردید؟ تو پارسا، تو که حتی حاضر نبودی اسم دختر همسایه رو بشنوی چطور الان رو به روم دراومدی؟

 

حاج حسین بلافاصله به سمت دخترک چرخید:

 

-یا تو دختر، تو که با شنیدن پیشنهاد ازدواج می خواستی تشنج کنی چرا الان برام دم دراوردی؟

 

-حاج بابا …

 

حاج حسین دستش را بالا برد و اجازه صحبت را به او نداد:

 

-اصلا متوجه شرایط موجود هستید؟ خودتون هیچ! محمدطاها رو در نظر گرفتید؟ اون یکساله داره به مروارید میگه خاله!

حالا یکباره می خوای بهش بگی مروارید رو مامان صدا بزنه؟ موقعیت خودت و مروارید و اون بچه رو در نظر گرفتید؟ اصلا مروارید می تونه برای اون بچه مادری کنه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 94

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

ممنون قاصدک جان همیشه زود به زود بزار اینو تا تموم شه بره

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x