رمان مرواریدی در صدف پارت 123

4.2
(87)

 

 

 

 

 

به محض نشستن مروارید در کنارش، نفس عمیق نامحسوسی گرفت و زیر لب گفت:

 

-خسته نباشی.

 

دخترک با نگاهی به جمع، نیم نگاهی روانه اش کرد و تکیه به مبل داد و ممنونم را زیر لب زمزمه کرد. مشخص بود که تا حدودی معذب است. همچنان بینشان فاصله برقرار بود و او به همین مقدار هم راضی بود که می توانست هوای دخترک را نفس بکشد.

 

طولی نکشید که همگی کنار هم جمع و مشغول سخن گفتن شده بودند. اما با جملهِ عمه حمیده نگاه همگی به سوی عمه شتافت و سکوت نسبی بر جمع بر قرار شد.

 

-نمی دونم امشب زمان و مکان مناسبی هست، یا نه. ولی نمی خوام دیگه فرصتی رو از دست بدم و حرفی که مدت ها تو دلمه رو به همتون بگم. در واقع مهمونی امشب هم به همین خاطر برگذار کردم، که وقتی آرش گفت خودشو نمی تونه برسونه قصد کردم چیزی نگم، ولی حالا که هم آرش و هم پارسا تو جمعمون هستند، بهتره حرفم رو بزنم.

 

سکوت جمعیت پیش رو به چشم می آمد و همه منتظر ادامه جملات عمه حمیده مانده بودند. عمه حمیده دستی به دامنش کشید و رو به حاج حسین کرد و در نهایت ادب گفت:

 

-خان داداش، خودت می دونی که چقدر برای شما و اشرف جان احترام قائلم و قصدم اصلا و ابدا بی احترامی به شما نیست و نبوده. ولی اگه دو سه سالی میشه دندون روی جگر گذاشتم و تا به الان حرفی نزدم، فقط به خاطر احترام به حرفی بوده که بهم زدی و منم گفتم چشم. ولی حالا اوضاع طوری شده که …

 

-مامان لطفا … وقتش نیست …

 

صدایِ جدی آرش قطع کننده صحبت های عمه حمیده شد. انگار آرش از ماجرا با خبر بود. اما عمه حمیده بی توجه به جملهِ ی آرش مستقیم و بدون هیچگونه حرف اضافه ای محکم رو به اشرف بانو و حاج حسین ادامه داد:

 

-می خوام بعد سه سال دوباره پونه دخترم رو برای آرش خواستگاری کنم. خواستگاری ای که اینبار به لفظ و سخن ختم نشه و به سرانجام برسه.

 

بهت و حیرت را می توانست بیشتر در صورت پونه و باقی افراد خانواده خودش ببیند تا در صورت اعضای خانواده عمه حمیده.

 

انگار که خانواده عمه حمیده قبلا این بحث را بین خودشان تمام کرده بودند و حالا منتظر فرصت مناسبی بودند که بیانش کنند. اما چهره سفت و سخت آرش نشان از این داشت که امشب آماده چنین موضوعی نبود.

 

سر چرخاند و پونه ای را زیر نظر گرفت که بر خلاف همیشه سر در تنش فرو برده و با ابروانی که هم آغوش شده بودند خیره به دستانش بود. حاج مرتضی صدایش را صاف کرد و در ادامه جملات عمه حمیده گفت:

 

-اینکه باید قبل از این صحبت ها از شما اجازه

می گرفتیم و رسما خدمت می رسیدیم منزلتون حرفی توش نیست حاج حسین. ولی بالاخره ما غریبه نیستیم و همگی یک خونواده ایم. با حمیده فکر کردیم که بعد از این همه وقت دوباره بخوایم حرف این ازدواج رو پیش بکشیم و این فاصله رو ادامه دار نکنیم.

 

 

 

 

عمه حمیده کمی خودش را روی صندلی اش جلو کشاند:

 

-خان داداش، سه سال پیش حرف هایی زدی که من صلاح دونستم سکوت کنم و اجازه بدم همه چیز طبق روال خودش پیش بره، ولی روز به روز دارم می بینم فاصله بین دلای این دو تا بچه داره از هم بیشتر میشه. آرش کلافه تر از هر زمانی شده و دیگه مثل سابق نیست. از طرفی روز به روز داره به خواستگارای پونه اضافه میشه، نمونش همون آقایی که دیروز به خونتون زنگ زد. دیگه من و حاجی صلاح ندونستیم دست روی دست بذاریم و شاهد عروس شدن پونه باشیم.

 

آرش بی محابا رو به مادرش پرسید:

 

-کدوم آقا؟

 

عمه حمیده پاسخ آرش را جدی داد:

 

-بحث اصلی ما اون آقا و غیرتی شدن الان تو نیست پسرم. بحث اجازه خواستگاری از داییته که بالاخره باید این موضوع یک جایی حل بشه و فاصله نیفته بینش.

 

متوجه نگاه اخم آلو آرش به سمت پونه شد. او همچنان سکوت کرده بود که حاج حسین و یا اشرف بانو سخنی در این مورد بازگو کنند. حاج حسین دانه های تسبیح میان دستش را کمی تند ازحالت معمول حرکت داد و رو به حاج مرتضی و عمه حمیده کرد:

 

-شما درست می گید، فاصله ِ زیادی بین خواستگاری اول تا به الان افتاده و من ممنون شما هم هستم که تا به الان منت سر من گذاشتید و این بحث رو تا به امشب پیش نکشیدید.

 

نگاه جدی حاج حسین روی آرش نشست و ادامه داد:

 

-تو کل فامیل مطمئنا من نمی تونم مردی به درستی و پاکی آرش پیدا کنم که از قضا دل در گرو دخترمم داشته باشه. از طرفی آرش پسر خودمه که همه جانبه بهش اعتماد دارم و هیچکس از ته دل من خبر نداره که من همون سه سال پیش اونو به عنوان داماد خودم قبول کردم. اشرف هم نظر من رو داره و همیشه هم این موضوع بینمون بوده که هیچ کس لایق تر از آرش برای خانواده ما نیست ولی …

 

نگاه حاج حسین اینبار روی پونه نشست:

 

-ولی طرف دیگه ماجرا خود پونه ست. من فقط می تونم به عنوان یک پدر، آرش رو همه رقمه تایید کنم که فرد مناسبی برای زندگیش هست و خواهد بود و من می تونم یک عمر با خیال راحت اونو به دست آرش بسپارم. اما باید رضایت دلی و اصلی خود پونه هم ضمیمه این خواستگاری و ازدواج باشه.

 

حاج حسین چرخ دیگری به دانه های تسبیح داد و با مکث رو به عمه حمیده و حاج مرتضی گفت:

 

-من و اشرف آماده هستیم که هر وقت صلاح می دونید هماهنگ کنید که تشریف بیارید برای خواستگاری، ولی این رضایت اولیه فقط از جانب من و مادرشه، رضایت نهایی به عهده خود پونه ست که باید ببینم چی پیش میاد و چی به صلاحه.

 

لبخند بزرگی بر صورت عمه حمیده نقش بست و گفت:

 

-هر چی شما بگی خان داداش … انشاالله هر چی به صلاحه همون میشه. پس من با اشرف جان هماهنگ می کنم.

 

حاج حسین سری به تأیید تکان داد و همهمه بالا گرفت. اما او بی توجه به صحبت های حاج مرتضی و عمه حمیده چشم به پونه ای دوخت که پوست لبش را با دندان می کند و جدی تر و مغموم تر از همیشه همچنان نگاهش به زیر پایش بود. باید صحبت دیگری با پونه انجام می‌داد.

 

صدای دخترانه و لطیف مروارید در کنارش باعث شد که نگاه از پونه بکند و دل به نگاه مروارید دهد:

 

-یعنی چی میشه؟ پونه … پونه قبول می کنه؟

 

 

 

خودش هم نمی دانست چی در انتظارشان خواهد بود:

 

-باید با پونه حرف بزنم. صحبت های قبلم افاقه نکرد، اما اینبار جدی تر باهاش حرف می زنم.

 

-آخه پونه خیلی جدی روی حرفش وایستاده که نمی خواد با آرش ازدواج کنه.

 

نگاه آشفته دخترک خوشایندش بود که او هم نگران پونه و آرش است. اما دلش نمی خواست اخمی بر چهره اش چیره اندازد که کمی سرپایین کشید:

 

-درست میشه مروارید … آرشی که من می شناسم هیچ رقمه دست از خواسته ای که داره نمی کشه. بلده چطور پونه رو راضی کنه. ما هم در کنارشون تلاشمون رو می کنیم.

 

دخترک دل به نگاه دلگرم کننده او داد و بعد از مکثی پرسید:

 

-عمه حمیده از ماجرای نازنین با خبره که گفت سه سال منتظر مونده؟

 

با مکث پاسخ داد:

 

-قضیه فقط رضایی نیست، بیشتر مخالفت پونه به خاطر موضوعی هست که سه سال پیش باعث شد دعوای شدیدی با آرش اونم درست روز بعد خواستگاری داشته باشه.

 

چهره گیج شدهِ دخترک باعث شد بگوید:

 

-چهره ت نشون میده هنوز پونه حرفی در موردش بهت نزده، ولی با شناختی که ازش دارم به زودی میاد سراغت و همه چیزو بهت میگه.

 

ابروان دخترک متعجب بالا پرید:

 

-از کجا می دونید.

 

لبخند مردانه ای بر صورتش نقش بست:

 

-بعد از اون اتفاق پونه دیگه با کسی طرح رفاقت نریخت و بعد سه سال فاصله شو با همه حفظ می کنه. ولی بعد اومدن تو دیدم گاهی اوقات که چطور از پیله تنهایی خودش بیرون میاد و با تو گرم و صمیمی برخورد می کنه که حتی با پروین و پرستو هم این جوری نیست. پس اگه تا الان چیزی بهت نگفته، مطمئن باش به زودی بهت میگه. از نگاه و رفتاراش مشخصه که چطور بهت اعتماد داره.

 

لبخند دخترک باعث شد، انگشتانش را مشت کند تا در مقابل جمع حرکت نا به جایی از او سر نزند.

 

-امیدوارم همینطور که میگید باشه.

 

چشمانش را بهم فشرد و به این فکر کرد که امشب تکلیف جمع بستنش از جانب دخترک را بالاخره حل خواهد کرد.

همهمه و صحبت های جمعیت، تقریبا از خواستگاری فاصله گرفته و هر کدام مشغول صحبت در مورد موضوع دیگری بودند.

 

ولی تا پایان شب همگی شان متوجه سکوت و در فکر فرو رفتگی آرش و پونه بودند. اما به روی خود نیاوردند. او هم موافق با خواستگاری بود. باید این ماجرا بالاخره سرانجام مشخصی پیدا می کرد.

 

دلبستگی آرش و پونه بر هیچ کس پوشیده نبود و او هم در تلاش بود که هم آرش و هم پونه از آن کلاف سردرگمی که دور خودشان پیچیده بودند بیرون آیند.

 

پایان شب فرا رسید و همگی از خانه عمه حمیده بیرون زدند. تا رسیدن به منزلشان دیگر فرصت تنها ماندن با دخترک را پیدا نکرد. مروارید جلوتر از او به خانه خودشان رفته بود.

 

محمدطاها به مانند اکثر اوقات از او طلب ماندن در خانه پرستو را کرده بود و پرستو هم با قربان صدقه محمدطاها را به همراه الیاس به طبقه خودشان برده بود. حالا او در میان هال طبقه خودشان ایستاده و به تاریک و روشنی راهروی منتهی به اتاق خواب ها چشم دوخته بود.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 87

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

ممنون قاصدک جان 😍

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x