رمان مرواریدی در صدف پارت 125

4.2
(102)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

لبانشان نبض می‌زد. به مانند تنشان، رگ هایشان، سلول هایشان، قلب هایشان …

لبانشان ثابت بر روی یکدیگر مانده بود. اما پارسا به صبوری مروارید نبود که بوسه ای آرام نثار لبان نرم و لطیف دخترک ساخت.

 

بوسهِ بعدی اش کمی از آن حالت لطافت خارج شده بود و بوسهِ سومش دیگر به مانند قبل نبود و حکم جان دوباره گرفتن از سوی نفس دخترک را پیدا کرده بود.

 

مروارید نتوانست در مقابل آن اشتیاق و بوسه های پر حرارت او دوام آورد و مقاومت کند که دستانش را از روی سینه هایشان کند و گرد گردن او حلقه کرد و همراهی اش را با پارسا آغاز کرد.

 

آغازی که به منزله باز شدن راهی نو و متفاوت در مسیر پیش رویشان بود و پیوند دهنده محکم قلب هایشان. پارسا از بوسه های مروارید انگار جان می گرفت و بر عکس بی قرار تر می شد.

 

نفس کم آوردند اما دست بردار نبودند. گویی که اگر لب از یکدیگر باز کنند دیگر فرصتی برای هم آغوشی لب هایشان وجود نخواهد داشت.

 

بعد از لحظاتی دخترک بود که کمی عقب کشید و متعاقباً نفس عمیقی گرفت. اما او مهلت فاصله بیشتری را به دخترک نداد که دوباره لبانش را اسیر خود ساخت و تن دخترک را در میان آغوشش فشرد. دستانش را در میان موهای نرم و لطیف مروارید فرو برد و او را بیشتر در وجود خود حل کرد.

 

پارسا انگار سیری ناپذیر بود، اما بالاخره کمی عقب کشید و پیشانی به پیشانی دخترک چسباند و لب زد:

 

-مروارید

 

همزمان با او هم مروارید لب زد:

 

-پارسا

 

هر دو نفس نفس می زدند و اشتیاق داشتند برای بیشتر پیش رفتن، اما پارسا نتوانست آخرین فرصت را هم به مروارید ندهد که دستانش را دور صورت دخترک گذاشت و لب زد:

 

-می تونی همین الان، از من و از این حالی که دچارش شدیم فاصله بگیری دختر. هیچ اجباری در کار نیست.

 

مروارید لحظه ای مبهوت سخن او ماند، اما در نهایت همراه با اخمی سری به طرفین تکان داد:

 

-اجبار نیست، متوجه نیستی؟

 

پارسا درمانده بینی به بینی اش مالید و با بوسه ای کوتاه بر نوک بینی اش گفت:

 

-اگه تا آخرش ادامه بدیم دیگه راه بازگشتی وجود نداره.

 

زمزمه دخترک طاقتش را به آخر می رساند:

 

-مهم نیست، نمی خوام که وجود داشته باشه.

 

 

-می تونی بری و خط بطلان بکشی به همه چیز و طبق قراری که قبلا داشتیم پیش بریم.

 

-نه … نمی خوام …

 

-شاید نتونم برات کامل باشم، نتونم طوری که لیاقتته خوشبختت کنم …

 

-منم کامل نیستم، با هم می تونیم خوشبختی رو به زندگی مون بیاریم …

 

به سختی لب زد:

 

-می تونی … می تونی فرصت های بهتری رو داشته باشی.

 

سوال مروارید دیوانه کرد او را:

 

-با مرد دیگه؟ تو اجازه میدی؟

 

فکش سخت بهم فشرده شد و دندان بهم سایید:

 

-هیــــس … دیوونم نکن.

 

دستان دخترک روی صورتش نشستند و جمله اش کمی آرام ساخت او را:

 

-پس چیزی نگو که خارج از تحمل هردوتامون باشه، حتی اگه بدترین فرصت زندگیم تو باشی، از دستت نمیدم.

 

بی محابا گفت:

 

-تا آخرش باید بمونی…

 

جملهِ پر اطمینان دخترک:

 

-می مونم، بدون شک …

 

-محکوم میشی به این تن و آغوش و این خونه.

 

انگشتان مروارید صورتش را نوازش وار پیمودند و اینبار راسخ در میان چشمانش مطمئن گفت:

 

-من این محکومیت رو خیلی وقته آرزو کردم.

 

-پشیمون … پشیمون نمیشی؟

 

-تو چی؟ تو پشیمون میشی؟

 

بدون مکث هر دو نفر همزمان لب زدند:

 

-ابدا

 

و بعد لبخندی زیبا عضلات صورتشان را در برگرفت و لبانی که نزدیک و نزدیک تر شدند و دوباره به هم آغوشی دیگر دعوت شدند.

اما اینبار دستانش پر قدرت دور کمر دخترک پیچیده شد و او را از زمین فاصله داد و در آغوشش کشید.

 

قدم به قدم به سمت خروجی آشپزخانه پیش رفت و همچنان مشغول بوسیدن یکدیگر بودند. تنها زمانی به خود آمدند که دخترک را آرام روی تخت خواباند و خیمه زد روی تنش.

 

نگاه پرحرارتش را روی تن دخترک چرخاند و سر در گریبانش فرو برد و چند نفس عمیق برداشت.

 

-بوی زندگی میدی …

 

انگشتان دخترک در میان موهای نم دارش فرو رفت و او با بوسه ای به زیر گلوی مروارید، آرام انگشتش را زیر بند تاپش برد. همزمان از کارش دست نکشید که قفسه سینه دخترک را با بوسه هایش طواف داد.

 

تنها لحظه ای توقف کوتاهی کرد، که نگاهش به برجستگی هلالی شکل و نسبتاً کوچک و قرمز رنگ پایین تر از قفسه سینه دخترک افتاد، انگشتش را نوازش وار روی آن کشید و نفس زنان لب زد:

 

-این … این چقدر قشنگه …

 

دخترک با گونه های ملتهب و نگاهی ملتهب تر زمزمه کرد:

 

-ماه گرفتگیه …

 

لبانش طرح بوسه روی ماه گرفتگی زیبای تنِ دخترک گرفتند و در حالیکه تمام تن دخترک را به تسخیر تن خود در می آورد پر احساس در گوش مروارید لب زد:

 

-تو ماه منی و من گرفتار توام …

 

 

 

 

با احساس سِر بودن بازویش، لحظه ای پلک هایش را از یکدیگر فاصله داد، باریکه ی نور به میان چشمانش نفوذ کرد و تصویر واضحی از مقابلش ندید. سعی کرد بازویش را تکانی دهد، اما نتوانست، جسمی روی دستش سنگینی می کرد که اینبار میان پلک هایش فاصلهِ بیشتری ایجاد کرد.

 

با حجم موهای طلایی که مقابل دیدگاهش قرار گرفت، چشمانش را بهم فشرد و دقیق تر نگاهش را به آن حجم طلایی خوشبو دوخت. لحظه ای با یادآوری شبی که گذشته بود، لبخند ناخواسته ای بر صورتش نقش بست و بینی اش را در میان گیسوان طلایی دخترک فرو برد و نفس عمیقی برداشت.

 

آرامشی که در تک به تک سلول های تنش جاری بود را بعد از سالها در حال تجربه کردن بود. آرامشی که نتیجه خواب آرام و بدون دغدغه اش بود. خوابی که به یقین برای اولین بار بود آنگونه روح و جسم او را در برگرفته و حس بی‌نظیری را برایش به ارمغان آورده بود.

 

و تمام این حس های بی نظیر را تنها وام دارِ دختری بود که حالا در آغوش داشت و انگار او هم در حال تجربه کردنِ خوابی آرام و بی تنش بود.

 

سِر بودن بازویش را به فراموشی سپرده و سرش را کمی بالاتر برد. دست برد و حجم موهایی که روی صورت دخترک نقش بسته بود را آرام به کناری راند.

 

چهره ِ زیبای دخترک در خواب بهترین هدیه ای بود که می توانست در صبح روز جمعه بر روی مردمک هایش نقش ببندد. تک به تک اجزای صورت مروارید را از نظر گذراند و نتوانست طاقت آورد که خم شد و بوسه ای آرام را در کنار گوش دخترک به جای گذاشت.

 

نفس عمیقی از همان نقطه به عمق وجودش کشید و آغوشش را تنگ تر ساخت، متوجه نبود همان بوسه و تنگ کردن آغوشش باعث هشیار شدن دخترک می شود که مروارید تکانی خورد و پلک هایش لرزید.

 

اما او انگار بی تابِ باز شدن چشمانِ آبی خروشانِ دخترک بود که بوسه ای دیگر و محکم تر روی گونهِ دخترک کاشت و با دست دیگرش شروع به نوازش پهلوی بدون پوشش دخترک کرد.

 

طولی نکشید که پلک های مروارید بیشتر لرزید و بالاخره چشمان زیبایش را به روی او گشود. در همان ابتدا لبخندی بر لبش نشاند و در مقابل نگاه گیج و خواب‌آلود مروارید با صدایی که بم شده بود نجوا کرد:

 

-صبح بخیر خانم خانما.

 

دخترک نگاه گیج و در عین حال به زلالی آبش را در نگاه شیفته و مهربان او چرخاند و گیج تر از آن بود که موقعیتشان را به یاد آورد. اما او با لذت چشمان دخترک را از نظر گذارند و خم شد و دو بوسه ای آرام پشت پلک های مروارید کاشت و زمزمه کرد:

 

-باز شدن این چشما بهترین هدیه ای بود که می تونستی تو صبح چنین روزی بهم بدی.

 

نگار لحظه به لحظه هشیار تر می گشت که تکان واضحی خورد و خودش را در آغوش او کمی بالاتر کشید. اما او اجازه دور شدن را به دخترک نداد که دستانش به مانند پیچک دور مروارید پیچید و لبانش را به گوشش چسباند:

 

-باید اعتراف کنم که می ترسم از آغوشم بری و این آرامشی که تو وجودمه رو با خودت ببری.

 

دخترک نفس عمیقی کشید و با صدای خواب آلودش در مقابل محبت هایی که یکباره با بیدار شدنش مواجه شده بود لب زد:

 

-س … سلام … صبح بخیر.

 

پارسا لبخندی که همچنان بر روی صورتش نقش بسته بود را بیشتر امتداد داد و بینی به بینی دخترک چسباند:

 

-صبحم با وجودت تو بغلم، بخیر شد عزیزم.

 

لب گزیدن دخترک را دید و بوسهِ لطیفش را در همان نقطه نشاند و کمی سر عقب کشید. حس نابی که در چشمان دخترک به جریان افتاد را متوجه شد و احتمال می داد به خاطر همان گفتن کلمهِ عزیزمی بود که برای اولین بار دخترک را با آن مخاطب خود قرار داده بود.

 

لبخند ملیح مروارید را با نگاهش بلعید و دستش از روی پهلوی برهنه دخترک تا روی شکمش پیش روی کرد و پرسید:

 

-حالت خوبه؟

 

مروارید خجالت زده نگاه از چشمانش دزدید و کمی بیشتر به زیر پتو خزید و ضعیف پاسخ داد:

 

-خوبم …

 

-ضعف نداری؟ گرسنه نیستی؟

 

-یکم …

 

دستش را آرام از زیر سر مروارید بیرون کشید و بی توجه به خواب رفتگیِ دستش، اخمی به چهره اش نیاورد و خم شد بوسه ای به پیشانی دخترک نشاند و گفت:

 

-پس بهتره بلندشی یه دوش بگیری و با هم صبحونه بخوریم.

 

چشمان خواب‌آلود و ملتهب مروارید وسوسه می کرد او را که کمی بیشتر در رختخواب مانده و به میل دلش پاسخ دهد. اما نمی توانست گرسنگی و ضعف دخترک را نادیده گیرد که بالاجبار خودش را از آغوش نرم و لطیف مروارید دور ساخت و همزمان خندهِ آرامی به عکس‌العمل مروارید کرد که صورتش را کاملا به زیر پتو برده بود.

 

-قایم شدنشو …

 

لبهِ تخت نشست و همزمان خم شد تی‌شرت اش را از پایین تخت برداشت و با یک حرکت پوشید. صدای خجالت زده دخترک بلند شد و خندهِ او بیشتر:

 

-اذیت نکن دیگه …

 

دوباره به سمت مروارید چرخید و سعی کرد پتو را از صورتش پایین بکشد و با کشمکش کوتاهی که داشتند، پیروزی از آن او بود. به روی صورت دخترک خم شد و بوسهِ ای لطیف روی بینی اش کاشت. بوسه هایش تمامی نداشت. هر بوسه برایش حکم جان دوباره گرفتن را داشت و مایل نبود به اتمام برساند بوسه هایش را. با لحن جذاب و نگاه ملتهبی زمزمه کرد:

 

–بهتره هر چه سریع تر خودتو از این تخت بکشونی بیرون، وگرنه نمی دونم چقدر دیگه می تونم جنتلمن باشم و مثل دیشب اذیتت نکنم!

 

ترک ای وایی گفت و پلک بسته و لب به دندان گرفت. هر حرکت مروارید برایش شیرین بود، اما بهتر بود که کمی دور شود، با خنده ای مردانه و قدم های بلند خودش را به حمام رساند.

 

اعتراف می کرد، اگر تا به دیشب خویشتندار بوده و می توانسته کنترلی بر خودش و رفتارش داشته باشد، دیگر بعد از امروز نمی توانست به مانند قبل رفتار کند و خودش را مجاب کند که از دخترکی که سهم دلش شده است، دست بکشد و نا دیده اش بگیرد.

 

این آرامشی که در رگ هایش جریان داشت را بدهکار دخترک بود، از طرفی، دیشب خوابی به سراغش آمده بود که بعد از چند سال می توانست بگوید بهترین خوابی بوده که حتی مایل نبود خوابش به اتمام برسد.

 

خوابی که او بود و آیه و نوزادی به سپیدی برف در آغوش آیه که آرزوی به دنیا آمدنش را چند سال به دوش کشیده بودند. خوشحال بودند و در میانِ حیاط خانه قبلی ای که داشتند مشغول بگو و بخند بودند. بعد از مدتی که گذشته بود، مروارید از درب اصلی وارد حیاط خانه شده و موج عجیبی را به آن فضا افزوده بود.

 

نگران نگاه به آیه انداخته بود که عکس العملش را نسبت به دیدن مروارید ببیند و توضیح دهد که دخترک فقط به عقد صوری او در آمده است. اما چیزی را که می دید باور نمی کرد.

 

آیه نوزاد کوچک و سپید چهره را به آغوش او سپرد و خودش با قدم های بلند و تند به استقبال مروارید رفته بود. نگاه حیرت آورش به آیه و مرواریدی بود که در آغوش هم گم شده بودند و لبخند به لب داشتند.

 

با قدم های آرام و چهره ای متعجب نزدیکشان شده بود. مانده بود چه سخنی بر زبان آورد. اما انگار آیه از همه چیز با خبر بود که کمی خودش را از آغوش مروارید دور ساخت و نگاه معصوم و خندانش را به او دوخته و گفته بود که خوشبختی ِ آنان حالا با وجود مروارید کامل شده است.

 

دستان مروارید را فشرده بود و خم شده و نوزاد را از آغوش او بیرون کشیده و در آغوش مروارید جای داده بود. سپس دست او را هم گرفته و نزدیک خودشان برده بود. او همچنان متعجب خیره حرکات عجیب آیه بود و قدرت بازگویی کلامی را نداشت.

 

چیزی نگذشته بود که آیه مروارید را کمی بیشتر به سوی آغوش او فرستاده و مثل زمان هایی که جدی میشد، رو به او با عتاب گفته بود که مراقب مروارید و زندگی شان باشد تا کسی ریشه های این زندگی تازه شروع شده را دچار آفت نکند.

 

گفته بود که امیدش را نا امید نکرده و بعد از سال ها با جان و دل، تن به زندگی جدیدش بدهد و همه رقمه مواظب مروارید و زندگی نو پایشان باشد.

 

بعد از گفتن توصیه هایش، بوسه ای به پیشانی او و مروارید زده و با در آغوش گرفتن کوتاه نوزادی که دست و پا می زد، به یکباره از مقابلشان محو شده بود. طوری که انگار از ابتدا آیه ای وجود نداشته و او با دخترکی که در آغوش داشت در آن حیاط سر سبز و زیبا زندگی ای تازه ای را رقم زده بودند.

 

نمی توانست حس بد و نا خوشایندی نسبت به خوابی که دیده بود داشته باشد. چرا که هیچ گونه تنش و ناراحتی در آن خواب وجود نداشته و تنها حس زندگی و تازگی در آن جریان داشت.

 

با اینکه می دانست آیه با آن قلب مهربانش او را بخشیده بود، اما او هیچ گاه نمی توانست خودش را به خاطر آن اتفاق ببخشد. حادثه ای که به خاطر خطرات شغلی و نبود مراقبت بیشتر او اتفاق افتاده بود.

 

اما حالا با وجود اینکه شخص خودش را نبخشیده بود، ولی با دیدن خواب دیشب و استقبال گرمی که آیه از حضور مروارید کرده بود، می توانست حدس بزند آیه هم با ادامه دار شدن حضور دخترک در زندگی اش راضی است و نباید عذاب وجدانی بابت این موضوع در وجود خودش احساس کند.

 

لبخندی آرامش بخش مهمان صورتش بود که با حفظ همان لبخند دوش کوتاهی گرفت از حمام بیرون زد. متوجه مرتب بودن تخت و نبودن دخترک در اتاقش شد. اتاقی که باید از آن لحظه به بعد میزبان همیشگی مروارید و او می شد.‌ حوله کوچک را دور گردنش انداخت و پا در راهرو گذاشت.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 102

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

ممنونم قاصدک جان❤

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x