رمان مرواریدی در صدف پارت 128

4.1
(77)

پارسا برآشفته از اوضاع پیش آمده دستی به ته ریشش کشید و محکم و تا حدودی کلافه گفت:

-مثل اینکه شما نمی خواید حرف های مارو متوجه بشید. اگه از دور به این قضیه نگاه کنید می بینید که من و مروارید درسته که به اجبار زمانه کنار هم قرار گرفتیم. اما حالا با انتخاب خودمون می خوایم این رابطه رو ادامه دار کنیم. این کجاش اشکال داره؟
محمدطاها تا به الان مادر نداشته و از این بعدم از مروارید انتظار ندارم مثل یک مادر دلسوز با محمد طاها رفتار کنه، همینکه اونو تو زندگی من بپذیره کفایت می کنه. از طرفی …

قدمی نزدیک تر رفت و ادامه داد:

-شما به جوانب دیگه فکر کردید؟ عزیز و بقیه به همین سادگی باور می کنند که من فقط به دلیل بچه دار نشدن مروارید راضی به طلاقش شدم؟ اونم با وجود حضور محمد طاها تو زندگی مون؟ به جز همین دلیل بی معنی و بی اساس و پایه چی می خواید به بقیه بگید؟ می دونید مهر طلاق دوم به پیشونی این دختر می خوره و مهر بی غیرتی و اینکه نمی تونم زنی رو تو زندگیم همیشگی کنم هم به پیشونی من؟

با دست اشاره ای به مروارید کرد و ادامه داد:

-در صورتیکه خواسته من و مروارید این نیست و من می خوام این دختر رو برای همیشه برای خودم داشته باشمش و تو زندگیم همیشگیش کنم! دلیل این مقاومتتون چیه حاج بابا؟

حاج حسین با نگاهی سنگین به چشمان مروارید به سوی او سر چرخاند:

-دلیل مقاومتم همون چیزی هست که هر سه نفرمون می دونیم. من نمی تونم روی زندگی شما دو تا ریسک کنم. پارسا تو کسی نبودی بخوای زندگی مجدد تشکیل بدی … برای رفتن به خواستگاری دختر حاج مظفری دو سال مقاومت کردی و در نهایت به صورت صوری و اینکه دل مادرتو نشکنی پا گذاشتی به اون مهمونی، دخترای دیگه ای که خواهرات برات پیدا می کردن رو بهتره یادآوری نکنم چطور باهاشون برخورد می کردی.

حاج حسین با اشاره به مروارید ادامه داد:

-بعد شنیدن پیشنهاد ازدواج با مروارید خودتو به زمین و آسمون زدی و در نهایت طبق گفتهِ خودت با اجبار من تن دادی به این وصلت، حالا می تونم باور کنم به همین زودی دل دادی و می خوای حضور مروارید رو همیشگی کنی؟ می تونم همچین ریسکی روی زندگی مروارید انجام بدم؟

حاج حسین دستی به محاسنش کشید و متفکر قدمی عقب رفت:

-نمی تونم پارسا … من این دختر رو از یک جهنم واقعی اوردم تو این خونه با هزار امید و آرزو که آینده ش رو بسازم، نمی تونم ریسک کنم و بسپرمش به تو و خدای نکرده روزی برسه که بزنی زیر همه چیزو بگی طبق همون قراری که داشتیم پیش میریم. من دیگه توانایی ندارم این دختر رو سر پا کنم. توانایی اینو ندارم بهش این اطمینان رو بدم تویی که از هر چی جنس مونثه چهار سال فراری بودی، می خوای تکیه‌گاهش باشی ولی تو دل خودم بگم اگه پارسا بزنه زیر همه چیز چی؟ تکلیف چی میشه؟ به بعد این ماجرا فکر کردی؟

پارسا نگرانی های پدرش را درک می کرد و حق می داد که اینگونه مخالفت کند. چهره حاج حسین به خوبی نمایانگر همه چیز بود.

شانه به شانه و چسبیده به دخترک ایستاد و سعی کرد لحنش طوری باشد که هیچگونه تردیدی را به دل حاج حسین و مروارید نیندازد:

-درسته حاج بابا، حرفاتون حقیقت داره. من بعد از مرگ آیه به قدری ضربه خوردم که عهد بسته بودم کسی رو وارد حریم شخصی خودم نکنم، مگه اینکه بتونم به طور کامل ازش محفاظت کنم. اما با حضور یک دفعه ای مروارید تو زندگیم، اون عهد به مرور کمرنگ و کمرنگ تر شد و به خودم اومدم دیدم، حضور زنی از جنس و بوی مروارید تو زندگیم خیلی تاثیرات مثبتی برام داشته و می خوام این حضور ادامه دار بشه. این جدایی یک هفتگی هم مؤثر بود که تصمیم نهاییم رو در مورد همیشگی کردن مروارید تو زندگیم بگیرم، به شرطی که خودش هم موافقت کنه و به زور و اجبار نباشه. مروارید تأییدش رو بهم داده حاج بابا …

دستش را حائل کمر دخترک کرد و ادامه داد:

-اونم مایله با من بمونه و من به هیچ‌وجه نمی خوام این فرصت رو از خودمون بگیرم. زندگی بالا و پایین داره و با هزار مکافات و مشکلات. اگه طبق گفتهِ شما من خواسته باشم به خاطر کوچکترین مشکلی پا پس بکشم. دیگه نمی تونم به خودم مرد بگم. من این راه رو انتخاب کردم و تا تهش هستم. می خوام دوباره خودم رو محک بزنم. می خوام شانس دوباره زندگی کردن رو به خودم و این خونه زندگی بدم که چند سالی هست رنگ خوشی به خودش ندیده.

دستش را از روی کمر دخترک برداشت و قدمی نزدیک تر رفت.

-به عنوان یک پدر ازتون میخوام که تو این راه مقابلم قرار نگیرید حاج بابا. کنارم باشید و بهم امید و انرژی بدید که می تونم زندگیِ جدیدی رو شروع کنم. نه اینکه تا ابد تسلیم ترسی که داشتم بشم.

قدرشناسانه به پدرش نگاه کرد:

-از طرفی من یک تشکر بزرگ بهتون بدهکارم. شما با مجبور کردن من و اوردن مروارید به زندگیم این شانس رو به من دادید که دوباره به هدف داشتن و لذت بردن از زندگی فکر کنم. به اینکه منم می تونم دست به زانو بگیرم و دوباره مسیر جدید با فرد جدیدی رو شروع کنم و فقط محدود نباشم به اون اتفاقات تلخی که از سر گذروندم. شما بزرگترین لطف رو در حق من کردید. پس ازم نگیرینش حاج بابا. به جاش پشت من و مروارید باشید و باعث بشید که ما دو نفر بتونیم در کنار هم و با حضور محمد طاها تو زندگی مون خوشبختی رو تجربه کنیم.

حاج حسین با نگاهی که هر کسی می توانست خیسی مردمک هایش را تشخیص بدهد خیره به پارسا بود.
مروارید دستش را روی بازوی پارسا گذاشت و ادامه داد:

-منم ازتون همین خواهش رو دارم حاج حسین. ازتون میخوام این فرصت رو از ما نگیرید … من دیگه آدمی نیستم بعد پارسا بتونم کس دیگه ای رو تو زندگیم قبول کنم. ترجیح میدم تو تنهایی خودم تا آخر عمر بسوزم ولی دیگه تن به زندگی مشترک با کسی حتی به صورت صوری ندم. اما حالا میخوام از بزرگترین فرصت زندگیم استفاده کنم. اونم زندگی در کنار پارسا و خانواده شماست حاج حسین.

حاج حسین در سکوت کامل نگاهش را میان مروارید و پارسا چرخاند. بعد از دو دقیقه از بین مبلمان گذشت و قبل از اینکه، از خانه بیرون بزند، پشت به دخترک و پارسا با صدایی متأثر گفت:

-تا دو سه ماه دیگه فرصت بیشتری دارید برای تصمیم گیری نهایی تون. حرفای منو خوب به گوش بگیرید.

بلافاصله از درب خانه بیرون زد. بعد از لحظاتی سکوت و بی تحرکی، پارسا با مکث نگاهش را به مرواریدی دوخت که روی مبلی که تا چند دقیقه ِ پیش میزبان حاج حسین بود، فرود آمد.

دخترک سر پایین انداخته و انگشتانش را در هم می پیچاند و تق تق بند بند انگشتانش را می شکست. آرام کنارش نشست و دست روی دستانِ دخترک گذاشت:

-آروم باش دختر، چت شده.

مروارید با نگاهی آشفته سر به سویش چرخاند:

-پدرت راضی نمیشه … اون …

به میان حرفش پرید:

-به من اعتماد داری؟

-این چه حرفیه.

-بگو بهم.

-دارم.

لبخند مردانه ای بر صورتش نقش بست. هر دو نفرشان بدون اینکه حتی به صورت جدی با یکدیگر حرفی در مورد طلاق بزنند، کنار هم ایستاده بودند و حرف های دلشان را به حاج حسین گفته بودند. پس جای تردیدی باقی نمی ماند.

با اطمینان پلک بهم فشرد:

-برای من خیلی وقته اون قرارداد رنگ و بوشو از دست داده. فقط منتظر تأیید تو بودم دختر …

سکوتش باعث شد، مروارید نگاه دزدیده و بگوید:

-منم خیلی وقته به اینکه تو رو همیشه کنار خودم داشته باشم، فکر کردم و رویا بافتم.

بعد از اتفاق دیشب دیگر مسخره به نظر می آمد که به تحقق بخشیدن به آن قرارداد نانوشته فکر کنند، دیگر او اجازه نمی داد …

حتی با زورگویی مایل بود، مروارید را در کنار خود داشته باشد و نگذارد از زندگی اش بیرون رود. با احساس بی نظیری بوسه ای اطمینان بخش به پیشانی دخترک مهر کرد:

-پس نگران چیزی نباش، خودم همه کارا رو ردیف می کنم.

مروارید موهایش را پشت گوش برد و مردد گفت:

-بعد اون همه حرف زدن، آخرشم گفت که تا دو سه ماه دیگه فرصت دارید … چطور می خوای …

-مروارید …

نگاهشان بهم گره خورد:

-اگه بهم اعتماد و اطمینان داری پس فکرتو مشغول چیزی نکن، خواهش می کنم ازت.
من قدری بیشتر از تو حاج بابا رو می شناسم.
اون می خواد که زندگی تو دوباره دچار چالش نشه. میخواد که از طرف من اطمینان صد در صدی رو بگیره که منم بهش ثابت می کنم که تموم تلاشمو می کنم تا خوشبختت کنم و نذارم دوباره دچار عذاب های گذشته بشی.

مروارید با نگاهی شیفته که تا حدودی آرام گرفته بود لب زد:

-همینکه کنارمی من خوشبختم پارسا.

دست دور شانه مروارید انداخت و با آرامش موهای سرکش و لختش را به کناری راند و نفس عمیقی از میان گردنش برداشت.

سعی بر تغییر فضای بینشان داشت. چرا که با وجود اتفاقات افتاده ابدا نمی خواست نا امیدی بر چهره مروارید سایه اندازد. در گودی گردن دخترک نجوا کرد:

-که دیگه بعد من اجازه ورود هیچ مردی رو به زندگیت نمیدی آره؟

کمی سر عقب برد و نگاه مروارید در چشمانش نشست.

-شک داری؟

ابرویی بالا انداخت:

-به حرف تو شک ندارم، فقط چطور با خودت فکر کردی میذارم قدمی از من فاصله بگیری که حتی کسی بخواد فکر زندگی با تو رو به ذهنش راه بده؟ چطور فکر کردی که من بیخیالت میشم؟

دخترک با چشمانی که برق افتاده بود آرام لب زد:

-نمیشی یعنی؟

-حتی نباید این سوال رو به زبونت بیاری ضعیفه.

دخترک خنده ای سر داد:

-ضعیفه؟؟

دستانش گرد کمر مروارید حلقه شد و با یک حرکت دخترک را آرام به روی مبل خواباند و خیمه زد روی تنش، خیره در نگاهش گفت:

-بهتره اینو بدونی … پارسا نیک نام کسی نیست روی داشته هاش، مخصوصا ناموسش ریسک کنه. اگه کسی گره بخوره به زندگیش، فقط مرگ می تونه اونو ازش جدا کنه. پس به هیچ عنوان در این مورد نه سوالی ازش بپرس و نه دیگه اون ذهن خوشگلتو درگیر این مسائل کن، شیرفهم شد سر کار خانم؟

دخترک با ناز انگشتانش را روی گردن پارسا گذاشت و نوازش وار به انگشتانش حرکتی داد:

-پس باید خداروشکر کنم قبل من سهم دختر حاج مظفری و امثالهم نشدی…

پارسا تحت تاثیر حرکت انگشتان دخترک با صدای بم و خش گرفته ای زمزمه کرد:

-هیچ وقت نمی شدم. چون خدا برام بهترین و ممتازترینشو سوا کرده بوده تا به وقتش سهم این خونه و دلم بکنه.

مروارید عجیب با صدای ناز دار و حرکت انگشتانش صحنه گردان میدان شده بود. حال هر دو نفر تغییر یافته بود، طوری که انگار حاج حسین و حرف های سختش را ندیده و نشنیده بودند.

-یعنی میگی الان من سهم دلت شدم؟ سهم دلِ پارسا نیک نام؟

بی طاقت از آن همه دلبری دخترک لب زد:

-ناز می کنی برام؟

دخترک چشمانش را با ناز چرخاند:

-می خوام مطمئن بشم که سهمِ دلِ پسر حاج حسین شدم.

لبانش را در چند میلی متری لبان دخترک نگه داشت، با هر کلمه ای که زمزمه می کرد، لبانش برخورد لطیفی با لبان دخترک پیدا می کرد:

-عملی بهت نشون بدم یا کلامی بگم؟ هر چند می ترسم اگه عملی بهت نشون بدم که سهم دلِ پارسا نیک نامی، دوباره اذیت بشی.

از همان فاصله نزدیک متوجه رنگ گرفتگی گونه های دخترک شد، سکوت و خجالت زدگی مروارید را تاب نیاورد که لب چسباند به گوشهِ لبان دخترک و با صدای تغییر یافته ای نجوا کرد:

-نظرت برای اینکه، این نشون دادن، تلفیقی از هر دوتاش باشه چیه؟

«مروارید»

با چنگال محتویات بشقاب داغش را زیر و رو می کرد، اما پر واضح بود حتی اشتها برای خوردن ذره ای از آن بشقاب را ندارد. دستمالی برداشته و دور دهانم را پاک کردم.
کمی سر خم کردم و خیره به چهره متفکر و در هم فرو رفته اش آرام صدایش زدم:

-پونه؟

با مکث نگاه گیجش را بالا آورد و قفل شده در نگاهم سری به طرفین به معنای بله تکان داد.

-اشتها نداری؟

نگاهش تا روی بشقابش کش آمد و کمی بعد چنگالش را رها کرد و با نفس عمیقی که کشید تکیه به صندلی اش داد.

-نه اصلا.

من هم پیتزای نیمه خورده ام را به کناری راندم:

-حالت خوبه؟ می خوای بریم یکم قدم بزنیم؟

پوفی کشید و چشم در حدقه چرخاند:

-از صبحه به بهونه خرید داریم قدم می زنیم مروارید، پاهام تاول زده.

نا امید من هم تکیه به صندلی دادم:

-پس چیکار کنم که این نباشه حال و روزت؟ چرا با خودت اینکارو می کنی پونه؟

بغضی که در چشمانش نهفته بود، دلم را بهم می زد.

-نمی دونم، دلم می خواد مثل تموم دخترایی که می خواد براشون خواستگار بیاد خوشحال باشم که دارم با فرد مورد علاقم ازدواج می کنم. ولی هر کار می کنم نمی تونم اون حس رو داشته باشم. نمیشه …

-سختش می کنی پونه.

-خودش به اندازه کافی سخت هست، من فقط سعی دارم هضمش کنم.

دستم بسته بود برای سوال پرسیدن بیشتر، اما این حالت پونه را هم نمی توانستم تاب بیاورم:

-ببین پونه، اصلا نمی خوام دخالت و یا قضاوتی داشته باشم. ولی آرش ذاتا آدم بدی نیست. اون چیزی که بیشتر از همهِ این دلایل آرش رو مبرا از همه چیز می کنه، عشق و علاقه ای هست که نسبت به تو، تو چشماش موج می زنه. فرصت دوباره دادن به آرش فکر نمی کنم به قدری سخت باشه که بخوای خودتو این جوری نابود کنی و متقابلاً آرش رو هم تحت فشار بذاری.

دستانش را در هم قلاب کرد و روی میز گذاشت، سر خم کرد و خودش را همراه دستانش روی میز جلو کشید:

-اعتمادم نسبت بهش از بین رفته مروارید، من دوبار بهش فرصت دادم، ولی اون هر دو بار رو سوزوند. بیشتر از اونی که فکرشو بکنی راجع به این موضوع فکر کردم. اصلا شبانه روزی دارم فکر می کنم. با خودم میگم بدون اینکه هنوز رابطه رسمی بینمون برقرار باشه، من اینجوری حساسیت به خرج میدم و هر حرکتش برام گرون تموم میشه، اگه تو زندگی مشترک دوباره بخواد یکی از اون کاراشو تکرار کنه، تکلیف من چیه؟ فقط به خاطر اینکه مصلحت بوده باید کوتاه بیام؟ نباید مخالفتی بکنم؟ نمیشه که … من درک متقابل می خوام. اینکه تضمینی وجود داشته باشه که آرش به بهونه کار و دلسوزی و نمی دونم هر کوفت و زهر مار دیگه ای نزدیک دختری نشه.

رضایی را می دانستم، اما در چند ماه پیش، از میان صحبت های خودش و آرش فهمیده بودم، پای کس دیگری هم در میان بوده است. سعی کردم به توجیه آرش بر بیایم. کاری که می دانستم زیاد مورد قبول نیست. اما پونه و آرش حیف بودند!

-رضایی تموم شد و رفت پونه، بهتر از من می دونی که آرش فقط و فقط به خاطر اینکه بخواد شرشو از زندگی هممون کم کنه، کمی باهاش راه اومده بود. ولی تو همون مدتی که رضایی تو طبقه ما رفت و آمد داشت، واقعا رفتار غیر متعارفی از آرش نسبت به رضایی ندیده بودم. یعنی آرش انقدر نسبت به اون دو نفر کینه داشت که فقط به اجبار کنارشون قرار گرفته بود.

لبخند دردناکی بر صورتش سایه انداخت:

-آرش سوپر من نیست مروارید، نمی خوامم که سوپر من باشه و خیال کنه به تنهایی و بدون در نظر گرفتن خواسته من نزدیک هر کسی که دلش می خواد بشه. اگه نسبت به من علاقه داره، پس باید خواسته های منم براش مهم باشه. من آدم متعصب و کوته فکری نیستم که بخوام آرش رو محدود کنم مروارید. می دونم وکالت شغلی هست که ممکنه با هر کسی سر و کار داشته باشه، اما اینکه آرش خود خواسته و فقط به صلاحِ کاری که خودش در نظر گرفته بخواد به کسی نزدیک بشه رو نمی تونم قبول کنم.

در جایگاه پونه نبودم که بخواهم نظر قطعی در این مورد بدهم. بالاخره هر کسی روش زندگی و خط فکری خودش را داشت و من نمی توانستم آن را نادیده گرفته و بگویم که بی خیال خواسته هایش شود.

-نمی تونم مجبور به کاریت بکنم که از ته دل راضی به انجامش نیستی، بالاخره تو هم دلایل خودت رو داری، ولی می تونم ازت انتظار داشته باشم که با آرش در این مورد جدی حرف بزنی و این مسئله رو بین خودتون حل کنی نه؟

انگار در فضای دیگری بود، نگاهش این را می گفت، بعد از دو دقیقه سکوت زمزمه اش به سختی در گوشم نشست:

-با هم دوست صمیمی بودیم، به قدری که حتی لحظه به لحظه از حال هم خبر داشتیم و تنها بی خبری ما از هم فقط دو ساعت طول می کشید. خیلی دوسش داشتم. هیچ فرقی بین اون و خواهرام نبود. حتی شاید بیشتر می خواستمش مروارید. ولی نابودم کرد. دست رو نقطه ضعفم گذاشت.

سکوت لحظه ای بینمان برقرار شد، لبانش را بهم فشرد و با مکث ادامه داد:

-می دونست که از بچگی دل به آرش دادم. می دونست که نفسم به نفسش بنده و لحظه شماری می کنم برای وقتی که آرش بیاد خواستگاری و من عروسش بشم.

نگاه خیسش را به چشمانم دوخت:

-همه رو می دونست مروارید، ولی در اوج ناباوری دست گذاشته بود روی آرش و می خواست اونو ازم بگیره که البته تا حدودی موفق شد …

نمی دانستم باید چه بگویم. اما می توانستم حدس هایی بزنم …

-با شوهرش اختلاف داشت. با هم نمی ساختن، قرار بود طلاق بگیره، ازم خواست از آرش بخوام که وکالتشو به عهده بگیره و کمکش کنه. دوست صمیمیم بود، براش نگران بودم. با آرش حرف زدم و موضوع رو بهش گفتم. آرش هم بنا به خواسته من قبول کرد که کمکش کنه. ولی نمی دونستم دارم بلای جونم می کنمش.

نفس عمیقی گرفت و قلپی از نوشابهِ دست نخورده اش را پایین فرستاد:

-دیگه کمتر می دیدمش، انقدر غرق در جریان طلاقش شده بود که تو اکثر کلاسا حاضر نمیشد. همراه آرش دادگاه می رفتن و منم به خیال اینکه واقعاً فرصت نداره مثل گذشته باهام وقت بگذرونه، مزاحمش نمی شدم. تا اینکه فردای شبی که آرش به طور رسمی اومده بود خواستگاریم، چندتا عکس به دستم رسید.

لرزش دستش عیان شده بود که نگران کمی به جلو متمایل شدم و دست های لرزانش را به دست گرفتم.

-عکس هایی که آرش ترانه رو بغل کرده بود و از قضا اون عکسا تو خونه ترانه گرفته شده بود. همون موقع دنیا برام ایستاد. ذهنم فقط یک چیز رو می دید اینکه دست های آرش دور کمر بهترین رفیقم حلقه شده بود و من اصلا نمی تونستم این موضوع رو هضم کنم.

ناباور لحظه ای عقب کشیدم.

-هیچ دلیل و منطقی منو نمی تونست راضی کنه که چرا آرش باید پا بذاره تو خونهِ ترانه. حتی منطقی ترین دلایل هم برام قابل قبول نبود. هر چی با آرش تماس می گرفتم، اصلا جوابی بهم نمی داد. گوشی ترانه هم خاموش بود. در حال دیوونه شدن بودم که پارسا اومد خونه. به تنها کسی که می تونستم اعتماد کنم پارسا بود، عکس هارو بهش نشون دادم و با گریه ازش خواستم که آرش رو پیدا کنه. خود پارسا هم با دیدن عکس ها شوکه شد و بهم ریخت. اونم نمی تونست باور کنه، ولی دستمو گرفت و به اتاقم برد. نمی خواست کسی مارو با اون حال و روز ببینه.

پونه هم عقب کشید و دستمالی برداشت و بینی اش را بالا کشید:

-گفت که امروز صبح وقتی ترانه به آرش زنگ زده کنارش بوده‌. بهم گفت که شنیده ترانه به آرش گفته، با شوهرش منتظرش هستند که بره و طبق قراری که داشتند منطقی صحبت کنند که بتونند بی دردسر از هم جدا بشند. می گفت از قرار معلوم ترانه از آرش خواسته که با شوهرش حرف بزنه تا با در نظر گرفتن مهریه و بقیه شرط هایی که داشتند راضیش کنه که جدا بشند. ولی اینکه این عکس ها از کجا در اومده رو حتما باید از آرش بپرسه و من نگران نباشم.

سری به طرفین تکان داد، انگار که می خواست تصویر آن عکس هایی که از آن ها دم میزد را به فراموشی بسپارد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x