رمان مرواریدی در صدف پارت 124

4.2
(107)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نمی دانست باید بعد از هفت روز دوری و دلتنگی با کسی که همسرش بود اما در واقع نبود چگونه رفتار کند. نمی توانست هم بدون اجازه و یا بهانه پا در اتاق دخترک بگذارد. کلافه و سردرگم روی مبلی نشست و دستانش را روی زانوانش قلاب کرد.

 

صدا های آرامی از اتاق دخترک به گوشش می رسید اما صلاح نمی دانست که خودش را بی اجازه مهمان اتاقش کند. از روی مبل برخاست و کیفی که کنار درب ورودی به جا گذاشته بود را برداشت و به سمت اتاق خود پیش رفت.

 

سعی کرد بدون نگاه به اتاق مروارید وارد اتاقش شود، کیفش را کنار تختش رها کرد و با برداشتن حوله اش به حمام پناه برد.

 

این حس نا شناخته و کلافه کننده ای که تنها حضور دخترک را طلب می‌کرد و به وجودش سرازیر شده بود و فقط یک دوش می توانست آن را تا حدودی برطرف کند.

 

بیست دقیقه بعد با حالی که کمی بهبود یافته بود، موهایش را نیمه خشک رها کرد و لبه تیشرتش را پایین کشید. به بهانه آب خوردن از اتاق بیرون زد.

 

امیدوار بود دخترک به مانند همیشه بی خوابی به سرش زده و هوس خوابیدن را نکرده باشد. چرا که باید تکلیف صدایِ گرفته دیشبش را روشن می کرد.

 

هر چند مسیر صحبت را به سمت و سوی دیگری کشانده بود، اما تنها هدفش این بود رو در رو با مروارید سخن گفته و راهی فراری بر او باقی نماند. اثری از مروارید در پذیرایی پیدا نبود، اما همانکه پا در آشپزخانه گذاشت متوجه حضور مروارید بر نشیمن گاه آشپزخانه شد که خیره به بیرون، چانه روی زانوهایش گذاشته بود.

 

با قدم دیگر حضورش را متوجه مروارید ساخت که سر از روی زانوانش برداشت و با نگاهی به او موهایش را پشت گوشش برد. آرام به سویش پیش رفت و دقیقا مقابل دخترک روی نشیمن‌گاه جای گرفت و بعد از لحظه ای سکوت گفت:

 

– بازم همون بی خوابی همیشگی؟

 

مروارید دوباره چانه روی زانوهایی که دست دورشان قلاب کرده بود گذاشت و اینبار خیره به چشمان او زیر لب گفت:

 

-اوهوم.

 

-درمون این بی خوابی ها چیه؟ ممکنه برات دردسر ساز بشه.

 

-آرامش خیال … اگه روزی به این آرامش برسم، اون موقع سر وقت می خوابم.

 

سعی کرد نگاهش حوالی بدن سپید دخترک که با آن تاپی که پوشیده و بیشتر در معرض دیدش بود قرار نگیرد و پاسخ دهد:

 

-می رسی … قطعا می‌رسی.

 

کمی خودش را به سمت جلو کشاند و گفت:

 

-دلیل بی خوابی هاتو بهم گفتی … نمی خوای دلیل گرفتگی صدا و گریهِ دیشبت رو هم بهم بگی؟

 

 

 

نگاه دزدیدن دخترک به مذاقش خوش نیامد.

 

-گفتم … یادتون نیست؟

 

-اونکه بهونه بود برای فرار از اینکه به سوالم جواب مستقیم ندی.

 

چشمان دخترک در تاریکی و روشنی فضای آشپزخانه برقی زد و گلایه مند گفت:

 

-دلتنگی من بهونه برای فرار بود؟

 

با شنیدن جملهِ صریح دلتنگی از جانب مروارید لحظه ای سکوت کرد و در نهایت گفت:

 

-فکر می کردم …

 

-من دیشب بهتون دروغی نگفتم.

 

ابرویی بالا انداخت:

 

-پس واقعا دلتنگم بودی؟

 

دخترک با نگاهی خیره به چشمانش از روی نشیمن گاه برخاست و به سمت یخچال پیش رفت. تمام حرکاتش را زیر نظر گرفت. اما نتوانست تاب بیاورد و او هم برخاست و تا نزدیکی اش پیش رفت.

 

مروارید در حال خوردن آب از همان بطری ای بود که گفته بود آن بطری مخصوص خودش هست. تا به حال به خود اجازه استفاده از آن بطری را نداده بود، اما بعد از اینکه دخترک از آب خوردن انصراف داد، مانع گذاشتن بطری در درب یخچال شد و بطری را به دست گرفت.

 

مروارید به پشت سرش چرخید و درب یخچال خودکار بسته شد. حالا دخترک چسبیده به یخچال بود و او رو به رویش بطری به دست ایستاده بود.

 

خیره در نگاه نا مفهوم مروارید، بطری را تا نزدیکی دهانش پیش برد و بی توجه به دهانی بودن آن، یک نفس باقی مانده آب را بلعید و بطری را روی میزی که در دو قدمی شان بود گذاشت و به سوی مرواریدی که با چشمان فراخ نظاره گر حرکات او بود خم شد و گفت:

 

-نگفتی؟ واقعا دلتنگم بودی؟

 

مروارید لحظه ای بی نفس خیره به او ماند و در نهایت آب دهانش را به وضوح پایین فرستاد و با صدایی ضعیف لب زد:

 

-بودم … هنوزم هستم.

 

امشب هر اتفاقی که می افتاد خارج از همه رفتار ها و قوانینی بود که برای خودش مرسوم کرده بود. دستانش در دو طرف مروارید، ستون یخچال شد. سر به سمت دخترک خم کرد. به حدی که بینی هایشان مماس یکدیگر شده بود. با صدای بمی زمزمه کرد:

 

-راه چاره ای برای رفع این دلتنگی که دو طرفه ست سراغ داری؟

 

 

 

 

مروارید با قفسه سینه ای که به شدت بیشتری نسبت به قبل بالا و پایین می شد خیره در نگاه او بی صدا لب زد:

 

-نه

 

-حتی یه پیشنهاد که بتونه منو از شر این حسی که داره دیوونم میکنه نجات بده نداری؟

 

مروارید محسوس سری به طرفین تکان داد و او بی‌تاب بینی اش را به بینی دخترک چسباند:

 

-منم بلد نیستم، اما می‌خوام راهشو پیدا کنم. کمکم می کنی؟

 

بی حرکتی و سکوت مروارید اجازه پیش روی را به او داد که لبانش پر احساس روی گونه دخترک فرود آمد. اما لبانش بی حرکت مانده بودند و تنها فشار ثابتی را به پوست صورت مروارید وارد می ساختند.

 

هر دو چشم بسته بودند و او به لبانش مجوز بوسه زدن را داد. بوسه زدنش تنها تشنه ترش کرد.

 

بوسهِ دیگرش دوباره در همان نقطه فرود آمد‌. بوسه هایش بر خلاف چیزی که گفته بود عمل می کرد. علاوه بر اینکه رفع دلتنگی نکردند، او را بی قرار تر ساختند که لبانش را روی صورت دخترک کشاند و پر حرص روی چانهِ دخترک فرود آورد.

 

دو بوسه ِ دیگر هم روی چانه دخترک نشاند و نگاه قرمز رنگش را به لبان همچنان صورتی مروارید دوخت. دستانش هم به بزمی که به راه انداخته بود پیوستند و انگشت شصتش روی لبان مروارید کشیده شد و با صدای تغییر کرده ای لب زد:

 

-تشنه ترم می کنی … بی طاقت تر … داری چه بلایی سرم میاری تو؟

 

پلک های مروارید تکانی خورد و بعد از مکثی نگاهش در نگاه قرمز رنگ او نشست و با نفسی که یاری اش نمی کرد به سختی گفت:

 

-من هیچ وقت بلایی سرت نمیارم …

 

پر حرص تر از قبل لب چسباند به صورت دخترک درست در حوالی لبش، همزمان دست دخترک را هم گرفت و به سوی قفسه سینه اش پیش برد و درست روی قلبی که پر توان می کوبید گذاشت و بی طاقت گفت:

 

-پس این چی میگه؟ ببین؟ ببین چطور میزنه؟

 

مروارید هم دست پارسا را که طرف دیگه بدنش ستون یخچال بود را گرفت و به سمت قلب خودش پیش برد و گفت:

 

-این چی میگه؟ ببین چطور میزنه؟

 

دست هایشان به صورت ضربدری روی قلب یکدیگر قرار گرفته بود و نگاهشان دلتنگی را فریاد می زدند. نتوانستند.

طاقتشان به سر آمد. مخصوصا پارسا که چشم بست و لبانش را محکم به روی لبان دخترک چسباند و در نزدیک ترین نقطه به دخترک ایستاد و…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 107

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x